جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

خاطره ای از جوراب شستن محمد یا همون کوروش دازی

دازی همیشه عادت داشت شبها موقع خاموشی میرفت حموم البته یکی از دلایل حموم رفتنش کمبود اب بود ُ هر ۲ یا ۳روز هم جوراباشو میشست .... 

 

یادم نمیره یه روز فعالیت دازی خیلی زیاد بود و خیلی خسته شده بود اما بر حسب عادت باید حمومشو میرفت و اون شب هم وقت شستن جوراباش بود... 

خلاصه شب موقع خاموشی دازی خسته ما تو اون تاریکی خوابگاه وسایل حمومشو به علاوه ی  

 جورابش گرفت که بشورشون ....بد از ۱ ساعت دازی سر حال برگشت ....  

  خلاصه بر طبق عادت معمول تو چشمام نگاه کرد (به قول خودش چهرم ارامش بخش بود).بدش هم رفت خوابید .. 

فردا صبحش دازی با خوشحالی از خواب بیدار شد

و شروع به پوشیدن لباساش کرد وقتی موقع پوشیدن جورابش شد فهمید جورابش بو میده .... 

 

ها ها ها نگو که دیشب اینقدر خسته بوده به جای جوراب خودش جوراب پویا سلطانی رو شسته بود . 

 

حالا یه چیز جالب تر فردا شبش هم پویا سلطانی جای جورابا رو عوض کرده بود و دوباره دازی جوراب پویا سلطانی رو شسته بود. 

 

از فردا شبش دیدیم رو تخت دازی قریب به ۱۰ جفت جوراب برای شست شو گذاشته شده بود..... 

 

                                                خیلی مخلصیما

رقصی به یاد ماندنی در جلوی اخوند پادگان

قرار شده بود هر خوابگاهی تیم فوتبال تشکیل بده و در مسابقات فوتسال شرکت کنه ... خوابگاه ۶ هم تیم فوتبال که تشکیل شده بود از: 

پوریا کشفی ُ جواد پسندیده ُ پویا سلطانی ُ امید مداح ُ حماد ضیاعی ُ ابراهیم ضیغم ُ سهیل باوقار . سید مراد جاوید.. 

تیم ما همیشه در موقع مسابقه طرفدار زیادی داشت حتی یکبار از سوی حمزه ملکیان با هزینه خودش به صرف ساندیس دعوت شدیم 

 

یکی از این روز ها که برای مسابقه رفته بودیم در حال گرم کردن خودمون تا شروع مسابقه بودیم که ناگهان یکی از بچه های خوابگاهمون که طرفداران زیادی در بین خوابگاه های دیگه پیدا کرده بود با رقصیدن از دم در سالن وارد شد و این رقصیدن تا اخر سالن که با تشویق بچه ها بود به پایان رسید. 

 

از قرار معلوم حاج اقای پادگان هم در سالن حضور داشتند اما به دلیل ریز نقش بودن و روی صندلی نشستن  عده ی کمی متوجه ان شده بودند .... این دوست ما به رقصیدن ادامه میداد که ناگاه صدای حاج اقا بلند شد. 

و رقاص ما مات و مبهوت در همون حالت خشکش زده بود اما شده بود سوجه ی خنده بچه ها 

 

حالا اگه گفتین این شخص رقاص کی بود؟؟؟ در قسمت نظرات اعلام کنید..... 

 

حتما از این خاطره یادتون رفته بود ها؟  

 

فوق العاده جالب > نامه عمربن خطاب به یزدگرد و جواب یزدگرد سوم

وقتی میخونی مواظب باس اتیش نگیری 

 

 

نامه عمر به یزگرد: 

از عمر بن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

یزدگرد، من آینده روشنی برای تو و ملت تو نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا بپذیری و با من بیعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهیان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است. من به تو راهی را پیشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.

شروع کن به پرستش خدای واحد، به یکتا پرستی، به عبادت خدای یکتا که همه چیزرا او آفریده. ما برای تو و برای تمام جهان پیام او را آورده ایم، او که خدای راستین است.

از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نیز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، بما بپیوند الله اکبر را پرستش کن که خدای راستین است و خالق جهان.

الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاری بپذیر. به راه کفر آمیز خود پایان بده و اسلام بیاور و الله اکبر را منجی خود بدان.

با این کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسیان بدست آر. اگر بهترین انتخاب را می خواهی برای عجم ها ( لقبی که عربها به پارسیان می دادند بعمنی کودن و لال) انجام دهی با من بیعت کن.

الله اکبر
خلیفه مسلمین
عمربن الخطاب 

 

 

نامه یزگرد به عمر: 

 

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمینهای پرشمار، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها، شاه پارسیان و نژادهای دیگر از جمله عربها، شاه فرمانروایی پارس، یزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خلیفه تازیان ( لقبی که پارسیان به عربها می دهند به معنی سگ شکاری )

به نام اهورا مزدا آفریننده زندگی و خرد

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدایت کنی، به راه خدای راستینت، الله اکبر، بدون اینکه هیچگونه آگاهی داشته باشی که ما که هستیم و چه را می پرستیم.

این بسیار شگفت انگیز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابانهای عربستان و انسانهای عقب مانده بیابان گرد است.

مردک، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم در حالیکه نمی دانی هزاران سال است که ایرانیان خداوند یکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ایران، سرزمین فرهنگ و هنر این رویه زندگی روزمره ماست.

زمانیکه ما داشتیم مهربانی و کردار نیک را در جهان می پروراندیم و پرچم پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک را در دستهایمان به اهتزاز درمی آوردیم تو و پدران تو داشتند سوسمار میخوردند و دخترانتان را زنده بگور می کردید.

شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید ، شما فرزندان خدا را گردن می زنید، اسرای جنگی را می کشید، به زنها تجاوز می کنید، دختران خود را زنده به گور می کنید، به کاروانها شبیخون می زنید، دسته دسته مردم را می کشید، زنان مردم را میدزدید و اموال آنها را سرقت می کنید. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام این اعمال شیطانی را که شما انجام می دهید محکوم می کنیم. حال با اینهمه اعمال قبیح که انجام می دهید چگونه می خواهید به ما درس خداشناسی بدهید؟

تو بمن می گویی از پرستش آتش دست بردارم، ما ایرانیان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشید و گرمی آتش می بینیم. نور و گرمای خورشید و آتش ما را قادر می سازد که نور حقیقت را ببینیم و قلبهایمان برای نزدیکی به خالق و به همنوع گرم شود. این بما کمک می کند تا با همدیگر مهربانتر باشیم و این نور اهورایی را در اعماق قلبمان روشن می سازد.

خدای ما اهورا مزداست و این بسیار شگفت انگیز است که شما تازه او را کشف کرده اید و نام الله را بر روی آن گذارده اید. اما ما و شما در یک سطح و مرتبه نیستیم، ما به همنوع کمک می کنیم ، ما عشق را در میان آدمیان قسمت می کنیم، ما پندار نیک را در بین انسانها ترویج می کنیم، ما هزاران سال است که فرهنگ پیش رفته خود را با احترام به فرهنگ های دیگر بر روی زمین می گسترانیم ، در حالیکه شما به نام الله به سرزمینهای دیگر حمله می کنید، مردم را دسته دسته قتل عام می کنید، قحطی به ارمغان می آورید و ترس و تهی دستی به راه می اندازید، شما اعمال شیطانی را به نام الله انجام می دهید. چه کسی مسئول اینهمه فاجعه است؟

آیا الله به شما دستور داده قتل کنید، غارت کنید و ویران کنید؟

یا اینکه پیروان الله به نام او این کارها را انجام می دهند؟ و یا هردو؟

شما می خواهید عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشیر هایتان به مردم یاد بدهید. شما بیابان گردهای وحشی می خواهید به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهید. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داریم، تو بجز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنایت چه چیزی را به ارتش عربها یاد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان یاد داده ای که حالا اصرار داری به غیر مسلمانان نیز یاد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به دیگران هم بیاموزی؟

افسوس و ای افسوس ... که ارتش پارسیان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را این بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولی اینکار با زور شمشیر باید عربی نماز بخوانند چون گویا الله شما فقط عربی می فهمد.

من پیشنهاد می کنم که تو و همدستانت به همان بیابانهایی که سابقا عادت داشتید در آن زندگی کنید برگردید. آنها را برگردان به همان جایی که عادت داشتید جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبیله ای ، به همان سوسمار خوردن ها و شیر شتر نوشیدنها.

من تو را نهی نمی کنم از اینکه این دسته های دزد را ( ارتش تازیان) در سرزمین آباد ما رها کنی ، در شهر های متمدن ما و در میان ملت پاکیزه ما.

این چهار پایان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربایند، به زنهای ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنیزی به مکه بفرستند. نگذار این جنایات را به نام الله انجام دهند، به این کارهای جنایتکارانه پایان بده.

آریایها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهای پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق ، آگاهی و حقیقت را خواهند کاشت بنابراین آنها تو و مردم تو را بخاطر این کارهای جنایتکارانه مجازات نخواهند کرد.

من از تو می خواهم که با الله اکبرت در همان بیابانهای عربستان بمانی و به شهرهای آباد و متمدن ما نزدیک نشوی ، بخاطر عقاید ترسناکت و بخاطر خوی وحشی گریت

درس ها زیاد شده

سلام دوستان گلم ....  

 

من در حال درس خوندن برای کارشناسی ارشد  هستم و روز به روز به حجم برنامه ی درسیم اضافه میشه......  

 

اگه اپ نمیکنم به دلیل همین فشار درسی هست .... 

 

از طرف دیگه هم نظرات وبلاگ سر به فلک کشیده ...... 

 

باز هم منتظرم باشید ...  

خاطره (دزدیدن کلاه کج)

دیگه به روزهای پایانی پادگان نزدیک شده بودیم .. لباس بچه های غیر امریه رسیده بود .... 

 

چند روزی بود جیم زدن هامون بی نتیجه مونده بود یکی از این روزهایی که میخواستیم جیم بزنیم سرکار جوانمردی ما رو گیر اورد و ما رو به اتاقی برد که تمام لباس های تازه رسیده اونجا بودند... 

 

خلاصه همون اول بیرون اتاق رو دیدیم که پویا سلطانی نبود .. این پویا همون اول جیم زده بود ... 

من مونده بودم و حامد عبدالعلی پور که چون جلوی چشمای یه ناو سروان بودیم قدرت جیم زدن نداشتیم خلاصه این حمالی رو که جابجا کردن کارتون ها بود رو پذیرفتیم.... 

 

ولی عجب جایی بود همه چیز مثل کفش ُ جوراب ُ شلوار ُ کمربند ُ کلاهُ نو بود ...  

 

خلاصه اعصابمون از این قضیه حمالی خورد بود که در حین کار کردن به حامد اشاره کردم و گفتم که یه وسیله ای بی سرو صدا واسه خودمون برداریم... حامد هم اوکی رو داد .... 

 

ناگهان چشممون به یه شی  پارچه ای افتاد که حامد گفت همین کلاه کج رو برداریم  خلاصه با هزار زحمت گذاشتیم تو جیبمون..... 

 

حمالی تمام شد و ما خوشحال اومدیم بیرون همون بیرون حامد کلاه رو امتحان کرد خیلی بهش میومد 

به طرف خوابگاه راه افتادیم و ۲ روز از این قضیه گذشت . موقع گرفتن لباس شد .... 

 

هرکی دنبال سایز خودش و لباس خودش بود خلاصه بعد از گرفتن لباس ها هر کی لباساشو تو خوابگاه میپوشید که یهو چشم من و حامد به روکش یه کلاه افتاد... 

 

ای وای تازه فهمیدیم که چه گندی زدیم اونی که ما از اونجا برداشتیم کلاه کج نبوده و روکش کرم رنگ کلاه بوده.... 

 

غیر از اینکه اعصابمون خورد بود اما کلی واسه این سوتی خندیدیم ... وتا به الان برای جلوگیری از به تمسخر گرفتن از طرف بچه ها به کسی نگفتیم.... شما هم به کسی نگین... 

 

خوب این هم از این خاطره 

دلم واستون تنگ شده...  

 

لطفا با نظراتتون خاطرات رو زنده کنین مطمئن باشید دوستاتون نظراتتون رو میبینن و اگر نظرات زیاد باشه یه زودی اتاق گفتگو مخصوص بچه های حسن رود میزارم..... 

 

                                              موفق و موید باشید

خاطره ای از جناب جهان تیغ و محمد دازی

ما چندنفر گلستانی بودیم که بعد از ورودمون به پادگان دنباله یه پارتی برای اخذ مرخصی میگشتیم. 

بو برده بودیم که یکی از درجه دارهای ارتش اهل استان سر سبز گلستان هست. 

خلاصه در بین ما چند نفری بودند که سعی در ایجاد روابط دوستانه با این درجه دار اهل استان گلستان بنام جهان تیغ داشتند. 

اما در بین ما یک نفر بود که هر یک هفته یا دو هفته یکبار به خانواده اش زنگ میزد و حسی برای رفتن به مرخصی نداشت به قول خودش اومده بود تا اصلاح بشه (البته این حرف اوایل پادگان بود)و کسی نبود جز محمد یا همون کوروش دازی. 

 

-خلاصه روز رژه در جلوی امیر فرا رسیده بود البته به مناسبت دانش اموزان ... همه در صف های منظم در حالت خبر دار بودیم که جناب جهان تیغ در حال رد شدن از جلوی صف های منظم ما بود ..  

 

جناب جهان تیغ به دازی نزدیک شده بود به طوری که به راحتی همدیگه رو میدیدند .. 

 

دازی که به واسطه ی هم استانی بودن با جناب جهان تیغ احساس صمیمیت میکرد با رد شدن جناب جهان تیغ از جلوی دازی  چشمکی به همراه خنده ای نثار جناب جهان تیغ از سوی دازی شد و به قول معروف قبر خودشو با این کار کند.... 

 

دیگه دازی یه جورایی شده بود موش ازمایشگاهی جناب جهان تیغ.... 

دیگه از اون روز به بعد جناب جهان تیغ هر جا دازی رو میدید از کمترین تنبیهش یعنی پا مرغی استفاده میکرد.  

دیگه دازی ما هر روز مورد تنبیه قرار میگرفت  همیشه خسته و کوفته میویمد تو خوابگاه همش  غر میزد اما خبر نداشت که همین تنبیهات باعث روابط صمیمی با جناب حهان تیغ میشه ... 

 

خلاصه این موضوع تا جایی ادامه داشت : 

 

که دازی یه مشاور جناب جهانتیغ شده بود و همیشه جناب از دازی مشورت میگرفت تا جایی که همیشه جناب یکیو دنبال دازی میفرستاد تا بیارش برای تحلیل مسایل پادگان 

حالا دوستان ما دنباله ارتباط دوستانه بودند... 

 

این هم از این خاطره .... خاطره بعدی دزدین کلاه کج هست... نظر یادتون نره

خاطره جالب و به یاد ماندنی

در حالت اماده باش قرار دادن گروهان شهابی پور 

 

یادم میاد وقتی افسر سین از خوابگاه ها بازدید کرد منو سید جمال موسویان رفتیم سراغ تلفن گروهان... شماره تلفن  گروهان شهابی رو پیدا کردیم و به اونجا زنگ زدیم که متن صحبتمون با میزپاس گروهان به شرح زیر بود: 

 

- سلام / خسته نباشید . سر افسرنگهبان هستم/ 

 میز پاس: سلام / احوال شما.. حالتون خوبه... جانم در خدمتم  

- خبر دارید ناخدا امشب ۱۵ دقیقه قبل از خاموشی برای بازدید میاد؟  

میزپاس: جدی  

-۳نفر از افراد باید با وضعیت کامل و پوتین واکس زده در حالت اماده باش باشند  

میز پاس : چشم ُ حتما 

 

به محض اینکه تلفن رو گذاشتم من و یکی دیگه رفتیم گروهان شهابی ببینیم چه خبره 

 چشمتون روز بعد نبینه .... بنده خداها سه نفری شروع به واکس زدن پوتین کرده بودند.بیچاره ها از ترس ناخدا به چه تکاپویی افتاده بودند... 

 

ساعت نزدیک به ۱۰شده بود که دوباره زنگ زدیم :  

میزپاس: سلام   

- ناخدا برای بازدید اومد؟ وضعیت چطور بود  

میزپاس: جناب هنوز تشریف نیاوردن  

- ۴۵دقیقه دیگه در حالت اماده باش باشید اگر نیامد به غیر از میزپاس بقیه میتونن برن بخوابن 

 

بیچاره ها عجب شب دردناکی رو گذروندن امیدوارم میز پاس اون شب این مطلب رو بخونه و دلیل نیامدن  ناخدا رو بفهمه...

یاداوری

الان که فکرشو  میکنیم میبینیم چقدر خوش میگذشتو خبر نداشتیم: 

 

عجب روز هایی بود همه دنبال کاری بودیم یکی هر روز دم در فرماندهی برای مرخصی بود ...یکی به فکر جیم زدن مراسم صبحگاه فردا بود.. یکی خودشو به جناب جهان تیغ نزدیک میکرد تا بتونه مرخصی بگیره ..و...  

 

خداییش بچه ها یادتون هست هر روز صبح زود بلند میشدیم به صرف صبحانه میرفتیم بعدش میومدیم برای نظافت؟ چقدر اون دبه ها رو اب میکردیم تا بتونیم این سالن و توالت ها رو بشوریم... 

 

ای یادش بخیر... غیر از دلتنگی دغدغه دیگه ای نداشتیم چقدر خوش بودیم و خبر نداشتیم.. 

 

روز اول خدمت کجا و الان کجا... 

 

یادتون میاد چقدر از مرخصی های اون چند نفر حرص میخوردیم؟ یادتون هست که روزهای پایانی اهنگ ادم فروش رو براشون میخوندیم؟؟؟ 

 

ای وای شبهای پر ستاره اردوگاه... چقدر میزدیم و میرقصیدیم... یادتون میاد پیام اصفهانی عمو سبزی فروش رو میخوند؟؟ عجب شبهایی بود شبهایی که تا اخر عمر ماندگار خواهد موند.. یادتون میاد هممون میتونستیم به راحتی جیم بزنیم اما به عشق شادی و اب وهوای اردوگاه میومدیم... از چادر های دروپیت یادتون هست؟؟؟ 

 

یادتون میاد همه تو کف مرخصی اخر هفته بودیم که جناب جهان تیغ وقتی صبح امد دید ما  خوابیم به کل یگان بازداشتی داد... .واقعا کجاست این روزها؟؟ 

 

تمیز کردن اسلحه ُ کندن علفها ُ نظافت خوابگاه ُ اب پاشی جلوی خوابگاه کجاست؟؟ 

 

یادتون میاد تو غذای سلف کرم پیدا شده بود؟؟ هه هیچ کس به دادمون نرسید... 

 

شبهای خوابگاه یادش بخیر چقدر شادی میکردیم.. یادش بخیر شبهای اخر میخواستیم به گروهان افسرده شهابی حمله کنیم و اون ها رو هم به شادی مجبور کنیم.... 

  

یادتون باشه یه اقراری کنم.....همین الان یادم اومد... 

 

الان که این مطلب رو مینویسم جدای از دلتنگیم بغض کرده ام...به این فکر میکنم هر روز میگذرد سختی ها و مشغله های فکریمون بیشتر میشه ... زندگی هامون روز به روز سخت تر میشه و ما از پادگان شکایت داشتیم.... 

 

مراسم صبحگاه ُتمرین رژه ُ صف سلف در زیر افتاب .... همه تمام شد و زندگی دکمه ی بازگشت ندارد...  

 

تیکه های فرماندهانمون و افسرامون مثل سرکار سوری (اقایون بیشینن ُ دخترم بیشین) و یا جناب بریامون (وارفتگی تا چه حد ُ نفر داریم ۴سال درس خونده شخصیتش کامل نشده)  و یا گرفمی (پا بچسبون اقا) و یا جناب چوبدار (دانشجو از جلووو اوی

 

اه روزگار همه رو ازمون گرفتی... 

 

یادتون میاد بعد از مراسم صبحگاه و تمرین رژه به سمت بوفه برای اب معدنی حمله میکردیم؟؟؟؟ به ما میگفتن ۱۵ دقیقه وقت دارین اما ما میرفتیم که بیایم... 

 

هه هه هیچ وقت یادم نمیره سر کلاس ها همه منگ خواب بودیم و چرت میزدیم...  

 

دیگه کم کم به پایان عمر این وبلاگ هم نزدیک میشیم و چیزی به اتمام پستها نمونده. میبینید بچه ها این وبلاگ هم کم کم میره و فقط خاطرات براتون میمونه 

                                                          

انتقاد

 

 واقعا درک این موضوع واسمون سخته که چرا در مملکت ما روحیه نظامی همراه با خشونت و توهین امیخته شده است ایا این روحیه باعث ارتقا روحیه سربازان در دوران دفاع از این مرزو بوم میشود؟ چرا وقتی اسم سربازی می اید تنفر و نفرت هم همراه با ان می اید ؟و هیچ کس تمایلی به رفتن سربازی ندارد و این در حالی است که ان را خدمت مقدس سربازی نام نهادند. 

 

 چرا سربازان همانند برده شده اند؟و دوران سربازی را با حقوق کاملا اندک در حالی که اکثر انان متاهل هستند و قبل خدمت با حقوق کارگری امرار معاش مینمودند میگذرانند.ایا این برای یک سرباز ایجاد روحیه میکند یا روحیه وی را تقلیل میدهد؟؟  این چراها همیشه در ذهن بوده است و اینکه چه کسی پاسخگوی ان است نمیدانم. 

  

 ما همه از این موضوعات خبر داریم اما تا کی از منطق دور باشیم و بیراهه خود را ادامه دهیم ؟ تا کی اگر فردی نسبت به امری معترض بود اعتراض وارد را بدون جواب بگذاریم و از منظق دور باشیم و حتی منجر به مجازات فرد اعتراض کننده شود ایا اگر این روند ادامه پیدا کند منجر به ابادانی کشورمان ایران میشود ؟و این بیراهه ها تا کی ادامه خواهد داشت؟یا اینکه چرا یک سرباز حق صحبت محترمانه با فرمانده خودش را ندارد و اکثر موارد با تکان دادن سر و صدای بلند فرمانده مواجه میشود؟؟   

 

مگر امام خمینی در سخنان خود نگفت با ارباب رجوع با ملایمت رفتار کنید مگر حضرت علی در خطبه 53 در نامه ای به یکی از فرماندهان به این موارد اشاره نکرد؟ ایا این امری که الان در فرماندهان ما باب شده فاصله گرفتن از ارمانهای امام و حضرت علی (ع) نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   

 

 چرا همیشه یک سرباز باید در معرض دید قرار بگیرد و کارهایی که مسولان از انجام ان ناتوانند به سرباز سپرده شود... متاسفانه با دیدگان خود مشاهده کردم که سربازی در حال جمع اوری دل و روده ی یک فردی بود که در تصادف جان خود را از دست داده بود در حالی که ان سرباز ۱۸ سال بیشتر نداشت ایا این نشان از روحیه بالای یک سرباز است؟؟؟؟؟ایا انتظار داریم در دورانی که شخصیت این سرباز کامل میشود فردی مفید و سازنده برای جامعه باشد؟؟؟؟  

 

 متاسفانه مطالب انتقادی کاملا زیاد است و سعی کردم به مطالب محدودی به طور خلاصه اشاره کنم . 

  درست از این مطلب تاثیری در کل ندارد امیدوارم تاثیر این مطلب منوط به جز باشد و یا اقایون به فکر راه حلی باشند و یا اینکه من را متوجه اشتباهم کنند. 
 

 در پایان امید میرود که این مشکل بزرگ که از نظر من بزرگترین مشکل است به راحتی حل شود و بتوانیم در جهت ابادانی این مرز و بوم کوشا باشیم همچنین از کسانی که با ایمیل هاشون در جهت ارتقا این وبلاگ میکوشند تشکر لازم را دارم.

اهنگ های پر خاطره قسمت ۲

اهنگی که واستون گذاشتم یکی از بهترین اهنگ هایی هست که در خوابگاه ۶ قبل از خواب خونده میشد.. 

 

روز به روز در خوندن این اهنگ مهارت پیدا میکردیم و هماهنگ میشدیم.. 

 

 یادش بخیر// اهنگ سلطان قلبها که شروع کنندش هم خودم بودم و بچه ها هم هماهنگ میخوندن همیشه در خوابگاه ۶ خونده میشد که براتون واسه دانلود گذاشتم.. در ضمن کم کم دارم نا امید میشم ازتون چون از وبلاگ بازدید میکنید اما نظر نمیزارید. 

 

    برای دانلود روی عکس کلیک کنید              

 

                                       

 

                                              دلم واستون تنگ شده