جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

شبهای خوابگاه و رقصو پای کوبی بچه ها

دیگه بچه ها روز به روز باهم صمیمی تر میشدند روز  به روز دستای جدیدی به ما میپیوستند . زندگی در پادگان یه عادت شده بود واسمون .بیدار شدن ساعت 5:30 صبح و نظافت خوابگاه ، نظافت سالن و در اخر به خط شدن از کارهایی بود که به طور خودکار انجام میدادیم.فقط یه کاری بود که هر کاری کردند نتونستند بچه ها رو درست کنند و اون هم خاموشی شب بود که ساعت 10 زده میشد. وقتی ساعت 10 خاموشی زده میشد تازه موقع تخلیه انرژی بچه ها فرا  میرسید.بزن و بکوب ها ،رقص و پای کوبی همه و همه بعد از ساعت  10 شب بود کلا پادگان رو با دیسکو و دنسر  اشتباه گرفته بودیم. افسر سین همیشه ساعت 10 به بعد خوابگاه ها رو چک می کرد اما میتونست بچه ها رو 5 دقیقه ساکت کنه بعد از رفتنش دوباره این پای کوبی ها شروع میشد.یادم نمیره بچه های خوابگاه 6 به صورت قطار شده بودیم و رقص کنان به سمت خوابگاهی که علی شریعتی و دوست محمدی در ان بودند پیش رفتیم .و شروع به رقص و اوازو سروصدا کردیم .تا اینکه ناخوداگاه افسر سین در رو باز کرد هیچ کی نفهمید اون لحظه چطوری از جلوی افسیر سین ناپدید شد .همه به نحوی (یکی با سر ،یکی با پا و...)پریدیم رو تخت های بچه ها به طوری که رو هر تختی 2نفر  خوابیده بودیم .تا اینکه خود افسر سین گفت بریم خوابگاهمون .اما به محض اینکه رفت باز رفتیم تو جو دیسکو....

این بساط کلا واسه تمام خوابگه ها به مدت 2ماه ادامه داشت اما شلوغ ترین خوابگاه ها به نظر  من 5 و 6 بود. تو خوابگاه 5 که میلاد احمدی با پاسخ دادن به مشکلات ... بچه ها ،هادی شریفی (منو کشته بود اینقدر که بهم گفته بود سرباز شلخته)،صائب، و ددیگر بچه ها و در خوابگاه 6 هم هادی خانبازیان (که تازه فارسی یاد گرفته بود)،جواد پسندیده ، احمد ربیعی،عطا شیخ الاسلام(حرف نمیزد اما وقتی حرف میزد حسابی میخندیدیم)،محمد دازی(ای دازی دازی...)،پوریا کشفی ودیگر بچه ها هنرنمایی  میکردیم. خلاصه هر شب همین بساط بود به خوابگاه های همدیگه سر کشی می کردیم و به رقص و اواز میپرداختیم.تا اونجا پیش رفته بودیم که روز های پایانی میخواستیم به گروهان شهابی حمله کنیم و اون ها رو هم به رقص بیاریم ....

و اما خوابگاه 6:

خوابگاه 6 هم از خوابگاه های شلوغمون بود اما بچه هایی هم داشت که سر ساعت میخوابیدن ولی دمشون گرم با وجود این همه سروصدا باز طاقت میاوردن و هیچی نمیگفتن. جواد پسندیده شاعر ما بود شبها شعر های جدیدی میسرود (عجب مغزی داشتی جواد) شعرهایی مثل ای دازی دازی دازی.... یا اینکه  الیاس الیاس الیاس... یا اون شعری که اوایل میخوندی دانش اموزا... . واقعا زیبا بود همیشه شبها اهنگ سلطان قلبها رو تو خوابگاه میخوندیم هادی خانبازیان همشه از من در خواست میکرد که اهنگ من یه پرنده ام رو بخونم....

یه روز جواد اومده بود رو تخت من شروع به خوندن اواز کرده بود که افسر سین در رو باز کرد ...نامرد تا افسر سین رو دید رو تختم دراز کشید انگاری تخت جواد بود. کم کم داشت باورم میشد که این تخت جواد هست کم مونده بود افسر سین به من گیر بده...

روز اخر که بعدا توضیح میدم فقط بگم تا 1ساعت مونده به اذان صبح خوندیم و رقصیدیم .. عجب دورانی بود... دورانی که دیگه برگشتی نداره ....

دوستان گلم اگر خاطره ای در ذهن دارید در قسمت نظرات اعلام کنید تا با اسم شما ثبت کنم

                      دلم واستون تنگ میشه دوستان عزیزم 

 

                        برای تربیت اراده بهترین زمان دوران جوانیست<<فیثاغورث>>

جیم زدن و روش های ان در هتل حسن رود

خوب دیگه  فرماند هامون رو شناخته بودیم.دیگه فهمیده بودیم که صبح از خواب بیدار میشیم باید تختمون  انکارد و خوابگاهمون نظافت بشه هر  روز صبح این برنامه ها ادامه داشت تا اینکه تقریبا بچه ها راه و روش جیم زدن رو فهمیده بودند دیگه همه فهمیده بودند که وقتی صبح ها به خط میشیم یکبار امار میگیرن و امر بعدی ساعت 10 شب میشه.خلاصه ما تو خوابگاهمون 4نفر بودیم که در سطح حرفه ای جیم میزدیم : پویا سلطانی،پوریا کشفی،کیانوش صدیق نواز،حامد عبدلعلی پور البته ناگفته نمونه که بچه ها دیگه هم از قبیل علی اثباتی،هادی حسین پور و هادی خانبازیان و... کم کم وارد جیم شدند. این کل کل جیم به جایی رسیده بود که دیگه این روز های اخر با اسلحه جیم میزدیم .. مثل این پویا سلطانی که با اسلحه جیم زده بود اسلحه رو اورده بود تو خوابگاه... حالا تو این پست میخوام مکان ها و راه و روش جیم رو با توجه به تجربه ام به ورودی های جدید اموزش بدم

مکان های مخصوص جیم:

الف- بهداری : از ساعت 7 صبح باز میشه وقتی بری تو بهداری هیچکی باهات کاری نداره چون همه سربازند

ب-لب ساحل کنار برجک: اون برجک خودی است ازش نترسید

ج-پشت مسجد

د-تو خوابگاه به طوری که بین 2تا تخت دراز بکشی

تمام این جیم زدن ها باید بعد از امار باشه اصلا نترسید بر فرض مثال شما لو برید شاید واسه شما بازداشتی بنویسند که بازذاشت هم مثل خوابگاه میمونه خیلی راحت هست .البته من دوبار بازداشت خوردم که هیچ کدومشو نرفتم.خلاصه از هیچی نترسید هیچ کاری باهاتون ندارند همش در حد یک تهدید هست . اگر هم مرخصی رفتید و یه روز یا دو روز دیر اومدی موردی نداره شاید واست بازداشت بزنند.با د‍‍‍‍ژبانهای دم در تا میتوانید دوست شوید چون اوها باعث میشوند شما به راحتی موبایل و .... بیارید..

                                   از طر ف بچه های جیمبو تقدیم به بچه های جدید

گفته ی زیبای ناو استوار سوری

 

 

این هم از گفته های فیلسوفانه ناو استوار سوری که روز اخر  در دفتر 

 

 

 خاطراتم نوشت(البته ما به کسی نمیگیم که اس ام اس رو به اسم   

 

 

خودش تمام کرد) ولی هر چی که بود جملش صداقت رو بهم  

 

فهموند:  

 

روان باش                             

 

 

جاری باش                                    

 

زلال باش 

 

مثل چشمه  

 

                                                             درود بر تو 

 

                        نخستین نشانه فساد ترک صداقت است <<میشل دو مونتی>>

عکس های یادگاری قسمت ۱

همیشه این قسمت رو نگاه کنید شاید عکس های جدیدتری در قسمت ادامه مطلب اضافه شده باشه .لطفا خوابگاه های دیگه یادگاری هاشون رو به ایمیلم بفرستن تا بقیه لذت ببرند.منتظرتون هستم....

      

 

     

 

بچه ها برای دیدن عکس های بیشتر به ادامه مطلب برید برای بزرگتر دیدن عکس ها هم روش میتونید کلیک کنید. اکثر این عکس ها مربوط به خوابگاه ۶ هست اگر دوست دارید عکس های شما هم در این وبلاگ باشه میتونید به ایمیلم بفرستید

 

                           ارزش انسان به افکار و باورهای اوست

ادامه مطلب ...

شناخت فرماندهان هتل حسن رود و روز های سخت

همیشه سربازی واسم یه کابوس شده بود.از هر کسی میپرسیدم میگفتند در دوره ی اموزشی بدترین دوران زندگی خود را میگذرونید اما بالا خره این کابوس نصیبم شد...از اونجا که این وبلاگ رو با تمام ذوق و شوقم و برای دوستانم به پا کردم سعی بر این دارم که از نوشتن نوشته های شخصی خودداری و بیشتر به کلیات و خاطرات گروهی بپردازم.............در این وبلاگ با کمک دوستانم که در بخش نظرات با نوشتن خاطراتشون و فرستادن عکس هاشون از طریق ایمیل ان را کامل میکنم....

روزاول:

روز اولی که وارد پادگان شدیم ساعت 6صبح بود که انقدر هوا گرم بود و ما رو تو هوای گرم کاشته بودند که فقط ارزو میکردیم این مصیبت به پایان یرسه ..خلاصه سرتون رو درد نیارم از صبح ساعت 6 اومدیم ساعت 12 یا1 شروع کردند به دادن لباس ها و ساعت 3اعلام کردند که میتونیم بریم خونه هامون ما هم از خدا خواسته پشت سرمون هم نگاه نکردیم و رفتیم به سمت خونه برای 3 یا 4 روز بعد ...............

چند روز بعد:

با اینکه روز اولمون دل خوشی از پادگان نداشتیم اما باز خودمون رو رسوندیم به پادگان خلاصه ما رو به خط کردند یعنی 6 نفر جلو بقیه پشت سرش... بعدش مثلا میخواستن گربه رو دم حجله بکشند. به خط ریش و مو و.. گیر دادند به قول خودشون میخواستند ما رو توجیح کنند.. بعدش شروع به تقسیم بندی کردند (با توجه به استان)... خلاصه تقسیم بندی تمام سد و خوابگاهمون رو به ما معرفی کردند البته این مسایل در ذهن همه هست و خوندنش هیچ لذتی نداره...پس میپردازم به مسائل جالبتر....  

   

                       

 

شناخت فرماندهان و سرکار سوری 

جناب بریامون:

روزه های نخستین برای بچه ها سخت میگذشت اما بعد از گذشت چند روز که اشنایی ها شروع شده بود دیگه سختی پادگان به کمترین حد رسیده بود فرمانده هامون رو شناخته بودیم ...فرمانده گروهان یکم  جناب بریامون بود (ایشالا به بندر عباس تبعید بشه) فکر میکرد  رحیه نظامی گری داری اما خبر نداشت شخصیتش با اهانت و توهین به افرادی که چندین سال درس خونده اند امیخته شده ...همیشه سعی در ترور شخصیت بچه ها داشت از نظام فقط نظافت رو یاد گرفته بود اون هم از ترس امیر و فرمانده یگان جناب چوبدار..همیشه ما رو به خط میکرد و همه میدونستیم میخواست چی بگه همیشه میگفت فردا امیر میاد نظافت یادتون نره... به قول یکی از بچه ها که از زبان بریامون صحبت میکرد که ما رو به خط کرده بود: من کاری باهاتون نداشتم فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم  ها ها هایا اینکه یه بار تو سلف غذا خوری به ما حدودا 70 نفر غذا نرسیده بود برای اعتراض رفتیم پیشش جوابی که به ما داد این بود: اشکال نداره بهتون غذا نرسیده  فردا امیر میاد خوب نظافت کنید ها هاها 

 

کسانی که جناب بریامون رو میشناسند حرفهای زیر رو با صدای اون تکرار کنند:

1-      نفر داریم چهار سال درس خونده هنوز شخصیتش کامل نشده

2-      وارفتگی تا چه حد

                              هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

نمیدونم اخلاق این اقا چرا اینطوری بود  همیشه در مرخصی ها تبعیض قائل میشد و همیشه هم تقصیر رو به پای ایران تمام میکرد همیشه میگفت کشور ما این وضعیت ها وجود داره در صورتی که چند نفری بیشتر با پارتی مرخصی نمیرفتند.از هر کی که خوشش میومد بهش مرخصی میداد..خدا رو شکر من تا حالا واسه مرخصی پیشش نرفتم مثل بعضیا چاپلوسی بلد نبودم. یکی از بچه ها تو خوابگاهمون با اینکه متاهل بود سنش هم از بریامون بالاتر بود واسه مرخصی پیشش رفته بود اما با لحن شدید و اهانت امیز بریامون مواجه شده بود 

.عزیزانی که به حسن رود اعزام میشوند و این وبلاگ رو میخونند  

اگر با این حرکات مواجه شدید تنها راه شما جیم زدنه که در  

مراحل بعدی به شما راه و روش ان را توضیح خواهم داد

 

 

حالا دیگه بگذریم و بریم سراغ دو تا از فرماندهان دیگر به نام جناب چوبدار و جناب جهان تیغ  اشنایی زیادی با اینها نداشتم اما در کل اینها شخصیت بچه ها رو حفظ میکردند.همیشه به مشکلات بچه ها توجه میکردند.

و اما سرکار سوری یا همون ناو استوار سوری کسی که باعث روحیه دهی بچه ها در این دوران شد و حتی باعث شد بچه ها کمتر احساس دلتنگی برای خانواده هایشان کنند .سرکار سوری واقعا به مشکلات بچه ها توجه میکرد و با حرفها و شوخی هایی که با بچه ها میکرد باعث روحیه و دلگرمی انها میشد .شاید به جرات بگم اگر سرکار سوری از فرماندهان ما بود به راحتی میتونست کل یگان رو فرماندهی کنه و بچه ها هم با جون و دل به حرفهاش توجه میکردتد...همیشه حرفهای اموزنده ای به بچه ها میزد و بچه ها را به مسیر درست هدایت میکرد بر خلاف افراد دیگه که در صدد نظافت بودند سرکار سوری رو اخلاق بچه ها کار میکرد و سعی میکرد رفتار بچه ها رو به نحو صحیح تغییر بده و من  جا داره در اینجا از طرف بچه ها ازش تشکر کنم  و بگم سرکار سوری من همون پسر حاجی یا همون روانیم ... ما همه دوست داریم انشاالله همیشه موفق باشی

 

و اما میمونه جناب گرفمی که بعد از زرمان اومد و با هدف اذیت کردن بچه ها اومد یا شاید حس مسولیت پذیری اما نتونست راه به جایی پیش ببره که این روز های اخر با بچه ها مهربون شده بود. این قسمت رو با لحجه ی گرفمی تکرار کنید: پا بچسبون اقا 

              

         

                     یک درخت هر چقدر هم بزرگ باشه با یک دانه اغاز میشود 

                  و قولو للناس حسنآ (با مردم به نیکی سخن بگویید)بقره/۸۳