جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

تجدید خاطره و برنامه غذایی

 این هم یه نوع تجدید خاطره اس دیگه ... یادش بخیر

             

     

              برنامه غذایی سه ماه دوم سال ۸۹ پادگان شهید نامجو

ایام هفتهصبحانه نهارشام
شنبهپنیر+تخم مرغ+شیرپاکتیزرشک پلوبامرغ+سوپ+موزماکارونی+زیتون
یکشنبهکره+عسلچلوخورش کرفس+ماست+هلومرغ سوخاری+ماست+سوپ
دوشنبهکره+مربا+شیرپاکتیچلوکباب کوبیده+گوجه+دوغ+خربزهسبزی پلو+تن ماهی
سه شنبهپنیرـگوجه+خیارچلو جوجه کباب+سوپ+زیتون+گوجه+شلیلسیب زمینی +گوشت چرخ کرده +دوغ
چهار شنبهاملت با فلفل دلمهچلو خورش سبزی+دلستر+هندوانهکتلت+ماست+گوجه
پنج شنبهعدسیخورش قیمه+ماستخوراک لوبیا +گوشت
جمعهکره+پنیر+شیرپاکتیاستانبولی با گوشت+ماستکوکوسیب زمینی+گوجه

 

 

لازم به ذکر است: 

 

۱- در سوپ پادگان ۲ بار کرم پیدا کردیم که بنا به گفته ی درجه داران که ابتدا در مقام انکار برمیامدند و سپس علت وجود کرم را از گوجه اعلام نمودند..... 

 

۲-شنیده ها حاکی از ان بود که در خورش سبزی از علف های پادگان استفاده میشده و همچنین برای صاف کردن کوکو از زیر بغل... 

 

۳-بینندگانی همچون خود من شاهد ان بودم که نانوا بدون لباس خمیر های نانوایی را در بغل خود در حالی که بدن ایشان پر از پشم بود زده بود... 

 

۴-یکی از شاهدین اعلام کرده بود که یکی از سربازان اشپزخانه به همراه ژیلت در اشپزخانه در حال تراشیدن صورت خود بوده است...  

 

۵-شایعات بر این پایه استوار بود که در غذای پادگان برای پایین اوردن میل جنسی کافور وجود دارد که بالاخره کاشف به عمل نیامد... 

 

                                 این پادگان هم حکایتی بس عجیب دارد.

خاطره ای از جوراب شستن محمد یا همون کوروش دازی

دازی همیشه عادت داشت شبها موقع خاموشی میرفت حموم البته یکی از دلایل حموم رفتنش کمبود اب بود ُ هر ۲ یا ۳روز هم جوراباشو میشست .... 

 

یادم نمیره یه روز فعالیت دازی خیلی زیاد بود و خیلی خسته شده بود اما بر حسب عادت باید حمومشو میرفت و اون شب هم وقت شستن جوراباش بود... 

خلاصه شب موقع خاموشی دازی خسته ما تو اون تاریکی خوابگاه وسایل حمومشو به علاوه ی  

 جورابش گرفت که بشورشون ....بد از ۱ ساعت دازی سر حال برگشت ....  

  خلاصه بر طبق عادت معمول تو چشمام نگاه کرد (به قول خودش چهرم ارامش بخش بود).بدش هم رفت خوابید .. 

فردا صبحش دازی با خوشحالی از خواب بیدار شد

و شروع به پوشیدن لباساش کرد وقتی موقع پوشیدن جورابش شد فهمید جورابش بو میده .... 

 

ها ها ها نگو که دیشب اینقدر خسته بوده به جای جوراب خودش جوراب پویا سلطانی رو شسته بود . 

 

حالا یه چیز جالب تر فردا شبش هم پویا سلطانی جای جورابا رو عوض کرده بود و دوباره دازی جوراب پویا سلطانی رو شسته بود. 

 

از فردا شبش دیدیم رو تخت دازی قریب به ۱۰ جفت جوراب برای شست شو گذاشته شده بود..... 

 

                                                خیلی مخلصیما

رقصی به یاد ماندنی در جلوی اخوند پادگان

قرار شده بود هر خوابگاهی تیم فوتبال تشکیل بده و در مسابقات فوتسال شرکت کنه ... خوابگاه ۶ هم تیم فوتبال که تشکیل شده بود از: 

پوریا کشفی ُ جواد پسندیده ُ پویا سلطانی ُ امید مداح ُ حماد ضیاعی ُ ابراهیم ضیغم ُ سهیل باوقار . سید مراد جاوید.. 

تیم ما همیشه در موقع مسابقه طرفدار زیادی داشت حتی یکبار از سوی حمزه ملکیان با هزینه خودش به صرف ساندیس دعوت شدیم 

 

یکی از این روز ها که برای مسابقه رفته بودیم در حال گرم کردن خودمون تا شروع مسابقه بودیم که ناگهان یکی از بچه های خوابگاهمون که طرفداران زیادی در بین خوابگاه های دیگه پیدا کرده بود با رقصیدن از دم در سالن وارد شد و این رقصیدن تا اخر سالن که با تشویق بچه ها بود به پایان رسید. 

 

از قرار معلوم حاج اقای پادگان هم در سالن حضور داشتند اما به دلیل ریز نقش بودن و روی صندلی نشستن  عده ی کمی متوجه ان شده بودند .... این دوست ما به رقصیدن ادامه میداد که ناگاه صدای حاج اقا بلند شد. 

و رقاص ما مات و مبهوت در همون حالت خشکش زده بود اما شده بود سوجه ی خنده بچه ها 

 

حالا اگه گفتین این شخص رقاص کی بود؟؟؟ در قسمت نظرات اعلام کنید..... 

 

حتما از این خاطره یادتون رفته بود ها؟  

 

فوق العاده جالب > نامه عمربن خطاب به یزدگرد و جواب یزدگرد سوم

وقتی میخونی مواظب باس اتیش نگیری 

 

 

نامه عمر به یزگرد: 

از عمر بن الخطاب خلیفه مسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

یزدگرد، من آینده روشنی برای تو و ملت تو نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا بپذیری و با من بیعت کنی. تو سابقا بر نصف جهان حکم می راندی ولی اکنون که سپاهیان تو در خطوط مقدم شکست خورده اند و ملت تو در حال فروپاشی است. من به تو راهی را پیشنهاد می کنم تا جانت را نجات دهی.

شروع کن به پرستش خدای واحد، به یکتا پرستی، به عبادت خدای یکتا که همه چیزرا او آفریده. ما برای تو و برای تمام جهان پیام او را آورده ایم، او که خدای راستین است.

از پرستش آتش دست بردار و به ملت خود فرمان بده که آنها نیز از پرستش آتش که خطاست دست بکشند، بما بپیوند الله اکبر را پرستش کن که خدای راستین است و خالق جهان.

الله را عبادت کن و اسلام را بعنوان راه رستگاری بپذیر. به راه کفر آمیز خود پایان بده و اسلام بیاور و الله اکبر را منجی خود بدان.

با این کار زندگی خودت را نجات بده و صلح را برای پارسیان بدست آر. اگر بهترین انتخاب را می خواهی برای عجم ها ( لقبی که عربها به پارسیان می دادند بعمنی کودن و لال) انجام دهی با من بیعت کن.

الله اکبر
خلیفه مسلمین
عمربن الخطاب 

 

 

نامه یزگرد به عمر: 

 

از شاه شاهان، شاه پارس، شاه سرزمینهای پرشمار، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها، شاه پارسیان و نژادهای دیگر از جمله عربها، شاه فرمانروایی پارس، یزدگرد سوم ساسانی به عمربن الخطاب خلیفه تازیان ( لقبی که پارسیان به عربها می دهند به معنی سگ شکاری )

به نام اهورا مزدا آفریننده زندگی و خرد

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را به راه راست هدایت کنی، به راه خدای راستینت، الله اکبر، بدون اینکه هیچگونه آگاهی داشته باشی که ما که هستیم و چه را می پرستیم.

این بسیار شگفت انگیز است که تو لقب فرمانروای عربها را برای خودت غصب کرده ای آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عربهای پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابانهای عربستان و انسانهای عقب مانده بیابان گرد است.

مردک، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم در حالیکه نمی دانی هزاران سال است که ایرانیان خداوند یکتا را می پرستند و روزی پنج بار به درگاه او نماز می خوانند. هزاران سال است که در ایران، سرزمین فرهنگ و هنر این رویه زندگی روزمره ماست.

زمانیکه ما داشتیم مهربانی و کردار نیک را در جهان می پروراندیم و پرچم پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک را در دستهایمان به اهتزاز درمی آوردیم تو و پدران تو داشتند سوسمار میخوردند و دخترانتان را زنده بگور می کردید.

شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید ، شما فرزندان خدا را گردن می زنید، اسرای جنگی را می کشید، به زنها تجاوز می کنید، دختران خود را زنده به گور می کنید، به کاروانها شبیخون می زنید، دسته دسته مردم را می کشید، زنان مردم را میدزدید و اموال آنها را سرقت می کنید. قلب شما از سنگ ساخته شده است. ما تمام این اعمال شیطانی را که شما انجام می دهید محکوم می کنیم. حال با اینهمه اعمال قبیح که انجام می دهید چگونه می خواهید به ما درس خداشناسی بدهید؟

تو بمن می گویی از پرستش آتش دست بردارم، ما ایرانیان عشق به خالق و قدرت خلقت او را در نور خورشید و گرمی آتش می بینیم. نور و گرمای خورشید و آتش ما را قادر می سازد که نور حقیقت را ببینیم و قلبهایمان برای نزدیکی به خالق و به همنوع گرم شود. این بما کمک می کند تا با همدیگر مهربانتر باشیم و این نور اهورایی را در اعماق قلبمان روشن می سازد.

خدای ما اهورا مزداست و این بسیار شگفت انگیز است که شما تازه او را کشف کرده اید و نام الله را بر روی آن گذارده اید. اما ما و شما در یک سطح و مرتبه نیستیم، ما به همنوع کمک می کنیم ، ما عشق را در میان آدمیان قسمت می کنیم، ما پندار نیک را در بین انسانها ترویج می کنیم، ما هزاران سال است که فرهنگ پیش رفته خود را با احترام به فرهنگ های دیگر بر روی زمین می گسترانیم ، در حالیکه شما به نام الله به سرزمینهای دیگر حمله می کنید، مردم را دسته دسته قتل عام می کنید، قحطی به ارمغان می آورید و ترس و تهی دستی به راه می اندازید، شما اعمال شیطانی را به نام الله انجام می دهید. چه کسی مسئول اینهمه فاجعه است؟

آیا الله به شما دستور داده قتل کنید، غارت کنید و ویران کنید؟

یا اینکه پیروان الله به نام او این کارها را انجام می دهند؟ و یا هردو؟

شما می خواهید عشق به خدا را با نظامی گری و قدرت شمشیر هایتان به مردم یاد بدهید. شما بیابان گردهای وحشی می خواهید به ملت متمدنی مثل ما درس خداشناسی بدهید. ما هزاران سال فرهنگ و تمدن در پشت سر خود داریم، تو بجز نظامی گری، وحشی گری، قتل و جنایت چه چیزی را به ارتش عربها یاد داده ای؟ چه دانش و علمی را به مسلمانان یاد داده ای که حالا اصرار داری به غیر مسلمانان نیز یاد بدهی؟ چه دانش و فرهنگی را از الله ات آموخته ای که اکنون می خواهی به زور به دیگران هم بیاموزی؟

افسوس و ای افسوس ... که ارتش پارسیان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خدای خودشان را این بار با نام الله پرستش کنند و همان پنج بار نماز را بخوانند ولی اینکار با زور شمشیر باید عربی نماز بخوانند چون گویا الله شما فقط عربی می فهمد.

من پیشنهاد می کنم که تو و همدستانت به همان بیابانهایی که سابقا عادت داشتید در آن زندگی کنید برگردید. آنها را برگردان به همان جایی که عادت داشتید جلوی آفتاب از گرما بسوزند، به همان زندگی قبیله ای ، به همان سوسمار خوردن ها و شیر شتر نوشیدنها.

من تو را نهی نمی کنم از اینکه این دسته های دزد را ( ارتش تازیان) در سرزمین آباد ما رها کنی ، در شهر های متمدن ما و در میان ملت پاکیزه ما.

این چهار پایان سنگدل را آزاد مگذار تا مردم ما را قتل عام کنند، زنان و فرزندان ما را بربایند، به زنهای ما تجاوز کنند و دخترانمان را به کنیزی به مکه بفرستند. نگذار این جنایات را به نام الله انجام دهند، به این کارهای جنایتکارانه پایان بده.

آریایها بخشنده، خونگرم و مهمان نوازند، انسانهای پاک به هر کجا که بروند تخم دوستی، عشق ، آگاهی و حقیقت را خواهند کاشت بنابراین آنها تو و مردم تو را بخاطر این کارهای جنایتکارانه مجازات نخواهند کرد.

من از تو می خواهم که با الله اکبرت در همان بیابانهای عربستان بمانی و به شهرهای آباد و متمدن ما نزدیک نشوی ، بخاطر عقاید ترسناکت و بخاطر خوی وحشی گریت

درس ها زیاد شده

سلام دوستان گلم ....  

 

من در حال درس خوندن برای کارشناسی ارشد  هستم و روز به روز به حجم برنامه ی درسیم اضافه میشه......  

 

اگه اپ نمیکنم به دلیل همین فشار درسی هست .... 

 

از طرف دیگه هم نظرات وبلاگ سر به فلک کشیده ...... 

 

باز هم منتظرم باشید ...  

خاطره (دزدیدن کلاه کج)

دیگه به روزهای پایانی پادگان نزدیک شده بودیم .. لباس بچه های غیر امریه رسیده بود .... 

 

چند روزی بود جیم زدن هامون بی نتیجه مونده بود یکی از این روزهایی که میخواستیم جیم بزنیم سرکار جوانمردی ما رو گیر اورد و ما رو به اتاقی برد که تمام لباس های تازه رسیده اونجا بودند... 

 

خلاصه همون اول بیرون اتاق رو دیدیم که پویا سلطانی نبود .. این پویا همون اول جیم زده بود ... 

من مونده بودم و حامد عبدالعلی پور که چون جلوی چشمای یه ناو سروان بودیم قدرت جیم زدن نداشتیم خلاصه این حمالی رو که جابجا کردن کارتون ها بود رو پذیرفتیم.... 

 

ولی عجب جایی بود همه چیز مثل کفش ُ جوراب ُ شلوار ُ کمربند ُ کلاهُ نو بود ...  

 

خلاصه اعصابمون از این قضیه حمالی خورد بود که در حین کار کردن به حامد اشاره کردم و گفتم که یه وسیله ای بی سرو صدا واسه خودمون برداریم... حامد هم اوکی رو داد .... 

 

ناگهان چشممون به یه شی  پارچه ای افتاد که حامد گفت همین کلاه کج رو برداریم  خلاصه با هزار زحمت گذاشتیم تو جیبمون..... 

 

حمالی تمام شد و ما خوشحال اومدیم بیرون همون بیرون حامد کلاه رو امتحان کرد خیلی بهش میومد 

به طرف خوابگاه راه افتادیم و ۲ روز از این قضیه گذشت . موقع گرفتن لباس شد .... 

 

هرکی دنبال سایز خودش و لباس خودش بود خلاصه بعد از گرفتن لباس ها هر کی لباساشو تو خوابگاه میپوشید که یهو چشم من و حامد به روکش یه کلاه افتاد... 

 

ای وای تازه فهمیدیم که چه گندی زدیم اونی که ما از اونجا برداشتیم کلاه کج نبوده و روکش کرم رنگ کلاه بوده.... 

 

غیر از اینکه اعصابمون خورد بود اما کلی واسه این سوتی خندیدیم ... وتا به الان برای جلوگیری از به تمسخر گرفتن از طرف بچه ها به کسی نگفتیم.... شما هم به کسی نگین... 

 

خوب این هم از این خاطره 

دلم واستون تنگ شده...  

 

لطفا با نظراتتون خاطرات رو زنده کنین مطمئن باشید دوستاتون نظراتتون رو میبینن و اگر نظرات زیاد باشه یه زودی اتاق گفتگو مخصوص بچه های حسن رود میزارم..... 

 

                                              موفق و موید باشید

خاطره ای از جناب جهان تیغ و محمد دازی

ما چندنفر گلستانی بودیم که بعد از ورودمون به پادگان دنباله یه پارتی برای اخذ مرخصی میگشتیم. 

بو برده بودیم که یکی از درجه دارهای ارتش اهل استان سر سبز گلستان هست. 

خلاصه در بین ما چند نفری بودند که سعی در ایجاد روابط دوستانه با این درجه دار اهل استان گلستان بنام جهان تیغ داشتند. 

اما در بین ما یک نفر بود که هر یک هفته یا دو هفته یکبار به خانواده اش زنگ میزد و حسی برای رفتن به مرخصی نداشت به قول خودش اومده بود تا اصلاح بشه (البته این حرف اوایل پادگان بود)و کسی نبود جز محمد یا همون کوروش دازی. 

 

-خلاصه روز رژه در جلوی امیر فرا رسیده بود البته به مناسبت دانش اموزان ... همه در صف های منظم در حالت خبر دار بودیم که جناب جهان تیغ در حال رد شدن از جلوی صف های منظم ما بود ..  

 

جناب جهان تیغ به دازی نزدیک شده بود به طوری که به راحتی همدیگه رو میدیدند .. 

 

دازی که به واسطه ی هم استانی بودن با جناب جهان تیغ احساس صمیمیت میکرد با رد شدن جناب جهان تیغ از جلوی دازی  چشمکی به همراه خنده ای نثار جناب جهان تیغ از سوی دازی شد و به قول معروف قبر خودشو با این کار کند.... 

 

دیگه دازی یه جورایی شده بود موش ازمایشگاهی جناب جهان تیغ.... 

دیگه از اون روز به بعد جناب جهان تیغ هر جا دازی رو میدید از کمترین تنبیهش یعنی پا مرغی استفاده میکرد.  

دیگه دازی ما هر روز مورد تنبیه قرار میگرفت  همیشه خسته و کوفته میویمد تو خوابگاه همش  غر میزد اما خبر نداشت که همین تنبیهات باعث روابط صمیمی با جناب حهان تیغ میشه ... 

 

خلاصه این موضوع تا جایی ادامه داشت : 

 

که دازی یه مشاور جناب جهانتیغ شده بود و همیشه جناب از دازی مشورت میگرفت تا جایی که همیشه جناب یکیو دنبال دازی میفرستاد تا بیارش برای تحلیل مسایل پادگان 

حالا دوستان ما دنباله ارتباط دوستانه بودند... 

 

این هم از این خاطره .... خاطره بعدی دزدین کلاه کج هست... نظر یادتون نره