ما چندنفر گلستانی بودیم که بعد از ورودمون به پادگان دنباله یه پارتی برای اخذ مرخصی میگشتیم.
بو برده بودیم که یکی از درجه دارهای ارتش اهل استان سر سبز گلستان هست.
خلاصه در بین ما چند نفری بودند که سعی در ایجاد روابط دوستانه با این درجه دار اهل استان گلستان بنام جهان تیغ داشتند.
اما در بین ما یک نفر بود که هر یک هفته یا دو هفته یکبار به خانواده اش زنگ میزد و حسی برای رفتن به مرخصی نداشت به قول خودش اومده بود تا اصلاح بشه (البته این حرف اوایل پادگان بود)و کسی نبود جز محمد یا همون کوروش دازی.
-خلاصه روز رژه در جلوی امیر فرا رسیده بود البته به مناسبت دانش اموزان ... همه در صف های منظم در حالت خبر دار بودیم که جناب جهان تیغ در حال رد شدن از جلوی صف های منظم ما بود ..
جناب جهان تیغ به دازی نزدیک شده بود به طوری که به راحتی همدیگه رو میدیدند ..
دازی که به واسطه ی هم استانی بودن با جناب جهان تیغ احساس صمیمیت میکرد با رد شدن جناب جهان تیغ از جلوی دازی چشمکی به همراه خنده ای نثار جناب جهان تیغ از سوی دازی شد و به قول معروف قبر خودشو با این کار کند....
دیگه دازی یه جورایی شده بود موش ازمایشگاهی جناب جهان تیغ....
دیگه از اون روز به بعد جناب جهان تیغ هر جا دازی رو میدید از کمترین تنبیهش یعنی پا مرغی استفاده میکرد.
دیگه دازی ما هر روز مورد تنبیه قرار میگرفت همیشه خسته و کوفته میویمد تو خوابگاه همش غر میزد اما خبر نداشت که همین تنبیهات باعث روابط صمیمی با جناب حهان تیغ میشه ...
خلاصه این موضوع تا جایی ادامه داشت :
که دازی یه مشاور جناب جهانتیغ شده بود و همیشه جناب از دازی مشورت میگرفت تا جایی که همیشه جناب یکیو دنبال دازی میفرستاد تا بیارش برای تحلیل مسایل پادگان
حالا دوستان ما دنباله ارتباط دوستانه بودند...
این هم از این خاطره .... خاطره بعدی دزدین کلاه کج هست... نظر یادتون نره
۳۰ سال دیگه در چنین روزی:
جوانی کجایی که یادت بخیر!!
جالب بید
سلام.محمد پسرعموم هست واین صفحه رو اتفاقی با جستو پیدا کردم
http://software24.blogfa.com