جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

بازداشت افسر نگهبان(خاطره ای به یاد ماندنی)

معمولا تو پادگان بچه ها به روش های مختلف سیگار وارد پادگان میکردند . روشهایی که به عقل دژبانها هم نمیرسید . بچه ها از لحاظ سیگار در وفور نعمت بودن .اما یه روزی این سیگار دردسر ساز شد :

یه بنده خدایی میگفت :


یه شب طی تماس تلفنی با دوس دخترم قاطی کرده بودم و اعصابم کاملا بهم ریخته بود .

ساعت حوالی 10 شب بود که میخواستم با ابهت تمام تو محوطه پادگان سیگار بکشم و ببینم کی جرات داره بهم حرف بزنه .

خلاصه به هر سختی بود تونستم یه نخ سیگار از یکی از خوابگاه ها جور کنم و برم تو محوطه .

سیگارو روشن کردم و شروع به کشیدن کردم که بعد از 2 دقیقه دیدم تو تاریکی شب دو نفر دارن به سمت من میان .

اولش فکر میکردم از دانشجوهای خودمون هستن پس خودمو به بیخیالی زدم و به کارم ادامه دادم.


نزدیکتر که شدم دیدم به به چشمتون روز بعد نبینه افسر نگهبان به همراه یه دانش اموز به طرفم میاد .

سیگار رو ننداخته بودم به امید اینکه یه گیری الکی بدن و من بتونم بقیه سیگارمو بکشم .اما افسر نگهبان به قدرت تمام گفت : تو منو دیدی هنوز سیگارتو ننداختی.


بعد بهم گفت فامیلت چیه .منم که لباس نظامی تنم نبود از پیش خودم یه فامیلی رو گفتم .(مثلا گفتم رضائی)

خلاصه بعد از اصرارو خواهش مبنی بر اینکه اشتباه کردمو دیگه تکرار نمیشه و این حرفا ..افسر نگهبان بهم گفت باید 2 دور به دور ناوچه بچرخم و بعد بیام پیش افسر نگهبان .

منم که دیدم افسر نگهبان به سمت خوابگاه خوش میره دور زدن رو بیخیال شدم و رفتم تو خوابگاه .


و اما فردای اون روز :


افسر نگهبان وارد خوابگاه شد و فردی بنام رضائی رو صدا زد از بخت بد من یه نفر بنام فامیل رضائی تو گروهان ما وجود داشت که قیافش اصلا به این خلافها نمیخورد وخلاصه افسر نگهبان که فهمید ضد حال خورده تصمیم گرفت منو پیدا کنه.

بچه ها به گوشم رسوندن که افسر نگهبان در به در دنبالم میگرده و فعلا افتابی نشم.

منم تا دیدم سر صف رو بازدید میکنه در صف حاضر نشدم و تا موقع نهار جیم زده بودم.


خلاصه موقع نهار پیش خودم گفتم حتما تا الان بیخیال شده و با خیل راحت رفتم تو سلف نهار خوری

اما دیدم افسر نگهبان دیشب، رو صندلی نشسته ومنتظره تا من بیام . منم تا دیدمش سریع کلاهم رو کشیدم جلوی صورتم که منو نبینه .

اما منو دید و اومد به طرفم . اولین حرفی که زد گفت : پس تو رضائی هستی ها ؟؟؟؟؟

منم در کمال خونسردی گفتم : شما ؟؟

گفت منو نمیشناسی نه ؟

گفتم : به جا نیاوردم

گفت : حالا یه کاری کنم که از 1 کیلومتری منو بشناسی

به محض ایکه این حرف و زد منم دیگه ترسیدم و افتادم به پاهاش که اشتباه کردم و غلط کردم و این حرفا

خلاصه اونم نامردی نکرد و منو صاف گذاشت کف دسته فرماندمون. فرمانده منو بعد از ظهر تو اتاقش صدا کردو گفت این چه کاری بود کردی .منم گفتم که : قبول دارم اشتباه کردم حالا هم هر مجازاتی شما بگین حاضرم تحمل کنم (این جمله تاثیر گذاره ). خلاصه فرمانده دلش به حال من سوخت و با یاداوری ضرر های سیگار منو بخشید.


و اما بخونین از افسر نگهبان


وقتی ناخدا (بالاترین مقام نیرودریایی حسنرود) فهمید که افسر نگهبان در کارش اشتباه کرده و به فردی بیگناه بنام اقای رضائی گیر داده و دقت کافی در کارش نداشته به مدت 1هفته بازداشت در یگان داد به این افسر نگهبان


منم از اون روز به بعد با سینه سپر شده جلوش راه میرفتم و اون سرش پایین بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
گروهان شهابی پور دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

خدا کنه شخص مورد نظرتون ناواستوار قدبلنده بوده باشه !!!

اره همونه :دی

سامان یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ب.ظ

عجب وبلاگ باحالی. اولین وبلاگی رو در خصوص سربازی دیدم که اینقدر جامع و کامل هست . این خاطره اخری خیلی باحال بود. کلی خندیدم .مرسی از زحماتت اقا پوریا.

نظر لطفتونه دوست من . مرسی از بازدید شما

پویا دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:48 ق.ظ

جالب بود :)))
منم میخوام پا جای پای شما بگذارم و اگرچه بیش از دو سال از تاریخ نوشتن این خاطره ی شما میگذره، منم تا 7 روز دیگه عازم خدمت در نیروی دریایی ارتش هستم.. به امید موفقیت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد