بعد از مدتها داشتم وبلاگ رو دوباره میخوندم که خاطراتی از موقع خواب بچه ها یادم اومد :
یه عادت شده بود که موقع خواب با اینکه خاموشی زده بودن اما بچه ها یه نیم ساعتی رو به گپ و گفتگو و شعر خوندن با چراغ خاموش میگذروندن .
تازه لباس های دوره بعد از اموزشی رو به چند نفر داده بودن که یه شب چراغ ها رو خاموش کردیم و شروع کردیم به گپ و گفتگو .
یهو پاس شب با عجله و حیرت زده وارد اتاق شد و گفت بخوابین که افسر سین تو راهه . همه خودمونو زدیم به خواب که یهو تو اون تاریکی کلاه افسیر سین رو دیدیم که وارد اتاق شد / چشما رو بستیم . افسر سین شروع کرد به دور زدن تو اتاقمون
که یهو دیدیم افسر سین زد زیر خنده . چراغ ها رو روشن کرد فهمیدیم یکی از بچه ها با شلوارک و زیرپوش و با کلاه افسری در حال خندیدنه ..
قدش اینقدر کوتاه بود که کلاهش تا لبه تختمون رسیده بود .
----
یه شب دیگه من شده بودم پاس شب . حسابی تو جو بودم که بچه ها سرو صدا نکنن .یهو دیدم یکی از روی تخت افتاد پایین تا رفتم جمعش کنم دیدم تکان نمیخوره .تپش قلبم بالا رفته بود . در حال بیدار کردنش بودم که بغل دستیش هم از رو تخت افتاد و به همین ترتیب نفر بعدی که یهو سه تایی با هم زدن زیر خنده .