سلام به همه ی هم دوره ای هام.
من دوره 62 در حسن رود آموزشیم رو گذروندم. البته چون سرباز آروم و مظلومی بودم شاید کمتر کسی منو بشناسه.
صادقی نسب هستم.
یه خاطره کوچیک براتون میگم
یه شب که قرار بود پست بدم، رفتم به محل موردنظر و پست رو تحویل گرفتم،
نفر قبلی که تو جو بود تا بهش رسیدم سریع چند بار گفت ایست ایست (حالا میدونست منم و میخوام پست رو تحویل بگیرم ) خالاصه پست رو ترک کرد و رفت
ضمنا پیشنهاد داد برای در امان موندن از حمله سگ ها، از شیشه دلستری که اونجا بود استفاده کنم.
با ترس و لرز اون دوساعت پست رو گذروندم و موقع تحویل پست شد
نفر بعدی - که خیلی خابالو به نظر می رسید - وقتی وارد شد من با ترس و لرز و البته رسا مثل نفر قبلیه خودم گفتم ایست ایست.
هرچی گفتم فایده نداشت و انگار دارم با دیوار صحبت میکنم و اون همون طور میومدجلو. با خودم گفتم شاید افسر باشه و میخواد منو امتحان کنه ، منم همش بلندتر میگفتم .
وقتی هم نزدیک تر شد، گفت بیا برو بخواب. اینقدر داد و بیداد نکن و هی نگو ایست ایست ولش کن این حرفا رو!
منم از خدا خواسته انگاری منتظر همین حرف هم بودم . رفتم خوابیدم و پشت سرمم نگاه نکردم .
برای همه تون ارزوی موفقیت دارم
صادقی نسب
--------------------
ممنون از دوست خوبمون اقای صادقی نسب.
بعضی ها واقعا واسه پست ها یا احساس مسئولیت میکردن یا جو گیر بودن .
حتی یادمه یه بنده خدایی جلو ماشین پادگان که توش یه درجه دار هم نشسته بود رو گرفته بود و هی میگفت ایست ایست . .
خخخخ