جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

رسومات مرخصی ساعتی با لباس شخصی در شهر:

رسومات مرخصی ساعتی با لباس شخصی در شهر:


از آنجا که مردم الخصوص گردشگران سواحل انزلی به گونه ایی دیگر به سرباز و لباس نظامی او می نگریستند (تحقیر گونه) گروهایی از سربازان نخبه به شیوه های گوناگون ضمن خروج لباس شخصی خود از پادگان و تعویض آن، به مرخصی ساعتی می رفتند تا این تصور را تغییر نمایند و با آزادی در آزادی ؛ ایام را بگذرانند که در ذیل به بعضی از آنها و شیوه کارشان پرداخته می شود:


1-گروهی با خرید اقلام برای نیروهای فداکار دژبانی آنها را وفادار بی چون و چرای خود ساخته و بدون دغدغه با لباس شخصی مرخصی می رفتند.


2-گروهی در گیر و دار بی آبی پادگان تظاهر رفتن به حمام می کردند و بدینگونه مرخصی ساعتی می رفتند.


3-گروهی لباس شخصی را زیر لباس نظامی پوشیده و آن را در مغازه روبروی پادگان تعویض می نمودند.


4-گروهی متمکن؛ یک دست لباس شخصی (اضافه) در مغازه روبروی پادگان به امانت گذاشته بودند و پس از خروج آن را با لباس نظامی تعویض و پس از برگشت باز هم آن را با پرداخت هزینه ایی در جای خود امانت می گذاشتند.


5-گروهی لباس شخصی خود را به صورت حرفه ایی از پشت زمین تمرین تیم فوتبال ملوان بندرانزلی به بیرون پادگان منتقل می کردند و پس از خروج با لباس نظامی آن را بر داشته و در مغازه روبروی پادگان تعویض می نمودند.


6-گروهی امضای اجازه خروج با لباس شخصی (بلا مانع) را از فرمانده دریافت می کردند و با غرور به مرخصی ساعتی می رفتند.


7-گروهی لباس شخصی را به افرادی که با مرخصی روزانه در حال خروج بودند می سپردند و آن را بیرون از فرشتگان زمینی گرفته و در مغازه روبروی پادگان تعویض می نمودند.


8-گروهی تعمیر لباس نظامی در شهر را بهانه خروج لباس شخصی می ساختند و دل دژبانان محترم را به رحم می آوردند.


9-گروهی به دنبال گروهی بودند تا لباس شخصی آنان را بیرون ببرد چرا که جزو هیچ کدام از گروهای فوق الذکر نبودند.


نگاشته شده توسط مسئول دفتر فرمانده گروهان یکم دوره 62- جناب امیرحمزه ملکیان

جنگ قدرت بین فرماندهان دو گروهان (کاملا خواندنی)

جنگ قدرت:

هرگاه قاصدان خبررسان خبر می آوردند امیر و یا شخصی دیگر برای بازدید به پادگان می آید جناب بریامون غیرمستقیم با همکاری ارشد کل ساسان سپهری همه سربازان حتی منشی ها را که همیشه در دفتر حضور داشتند از ساختمان بیرون می کرد و درب ورودی را کلید می کرد.


اوایل علت آن را نمی فهمیدم تا اینکه به ماجرا که حکایت از آن داشت تا امیر هنگامی که برای بازدید می آیند با درب بسته مواجهه شوند و نخست به بازدید گروهان جناب شهابی پور که دفتر جناب چوبدار(فرمانده گردان) هم در آن مستقر بود بروند و شر از سر ما دور شود.


یکی از همان روزهای بازدید به چشمان خود شاهد بودم امیر به گروهان ما که اولین ساختمان بود آمدند اما در بسته بود و بیان شد کلید در حال حاضر نیست و بدین ترتیب به بازدید گروهان شهابی پور رفتند و آن ماجرای بازداشت شهابی پور و سرکار شیرآوند پیش آمد.


ماجرایی که باعث خوشحالی جناب بریامون و سربازان گروهان شهابی پور شد و این را می شد از حرکات آنان فهمید چرا که به دفتر گروهان ما پناه آورده بودند و درد دلهایشان را با صدایی بلند خالی می کردند.


بین دو فرمانده همیشه جنگ قدرت بود هر کاری گروهان شهابی پور می کردند با نظر جناب بریامون ما الگوبرداری می کردیم و هر کاری هم ما می کردیم جناب شهابی پور یا مرا که منشی بودم صدا می کرد و یا به دیدارم می آمد (چون همشهری بودیم) و درخواست می کرد به گروهان او منتقل شوم که این نشان از برتری گروهان ما داشت اما من تن به ذلت نمی سپردم.


بسیاری از دانشمندان گروهان شهابی پور چه در اوایل تقسیم بندی و چه در هفته های بعد درخواست انتقال (پناهندگی) به گروهان جناب بریامون را داشتند چرا که اولاّ آسایش نظامی ، ثانیاّ احترام به شخصیت سرباز و ثالثاّ اعطای مرخصی بیشتر آنان را ترغیب می کرد تا به فرار مغزها بپیوندند.
نگاشته شده توسط مسئول دفتر فرمانده گروهان یکم دوره 62- جناب امیرحمزه ملکیا

شب اخر و حمله به گروهان شهابی

شب اخر شده بود هیچکی در پوست خودش نمیگنجید ...همه خوشحال بودیم که فردا دیگه ازاد میشیم ...

ازادی از گرما ...

ازادی از شست و شو ...

ازادی از فرماندهان خشن...

ازادی از ورزش صبحگاهی و رژه....

شاد بودیم و میرقصیدیم ... اما ته دلمون غصه و غم بود ... فردا موقع ترخیص چیزی که یادگاری میموند همون دفتر خاطرات بود ...

هممون اینو میدونستیم اما غرورمون اجازه نمیداد بروز بدیم ..برای همین تا ساعت 3 صبح بزن و بکوب داشتیم ... ای خدا عجب شبی بود...یادم نمیره جواد پسندیده تا ساعت 3 صبح تو خوابگاه 6 فقط پشت درب سطل اشغال میکوبید ...

اون شب تمام کسانی که حتی فکرش هم نمیکردیم اومدن رقصیدن ...عجب شبی بود ...

یادم نیست ساعت چند بود ولی نصف شب بود که تصمیم به حمله به گروهان شهابی گرفتیم ...

با برنامه ریزی دقیق به اون گروهان حمله کردیم ولی متاسفانه با صحنه ای مواجه شدیم مشاهده کردیم که شب اخری مثل مرغ سر شب خوابیدن ... بیچاره ها ... ما هم دلمون سوخت واسشون از همون راهی که اومدیم برگشتیم ...

اما ما تسلیم نشدیم و به بزن بکوب خودمون ادامه  دادیم ..... عجب شبی بود ...