جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

اس ام اس های سربازی


هر روز تنگ غروب تو سربازی

صفا داره لب مرز تیر اندازی

تا چهل چراغ پادگان روشن میشه

سر دیگ عدسی غوغا میشه

توی دیگ عدس ، افتاده یک مگس

بخورم ، نخورم گرسنه می مونم

قدر آش ننم رو حالا می دونم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سر پستم رسیدم خوابم آمد — محبت های مادر یادم آمد
نوشتم نامه ای با برگ چایی — کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامه ای با برگ انگور — جدا گشتم دو سال از خانه ام دور


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از آن روزی که سربازی به پا شد—ستم بر ما نشد بر دخـــتران شد
بسوزد آن که سر بازی به پا کرد—تمام دخـــتران را چشم به راه کرد

 

 

 

 

 

ای بابا ازت چیزی کم نمیشه نظرتو ارسال کنی ... حالا غریبه ها هیچی تو که سربازی چی؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بسوزد آنکه سربازی بنا کرد تو را از من مرا از تو جدا کرد

گروهبانان مرا بیچاره کردند لـــ ـباس شخصی ام را پاره کردند

به خط کردند تراشیدند سرم را لباس آش خوری کردند تنم را


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به صف کردند تراشیدند سرم را
لباس ارتشی کردند تنم را

الهی خیر نبینی سر گروهبان
که امشب کردی تو مرا نگهبان

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

غضنفر سربازیش تموم میشه، وقتی کارت پایان خدمتشو بهش میدن، نگاه میکنه میگه: ای بابا، من که ازینا چهارتا دارم! …

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به عضنفر میگن چرا میری سربازی؟ میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پدرم گفت که در دوره ی سربازی و دوری ز پدر،

مادر و آدم شدن و ساچمه پلو خوردن بسیار، شود هر پسر بی هنری مرد

و دگر لوس و ننر بودن انسان بشود در 

نگهبانی ها و خاطرات بچه ها

دانش اموزا چندروزی رو به کل مرخصی رفته بودن متاسفانه زحمت نگهبانی ها به عهده دانشجویان افتاده بود .. اموزشات لازم از قبیل  ایست کشیدن ُ کار کردن با خنجر ُ رمز شب ُ و... داده شده بود  با توجه به برنامه ریزی که شده بود هر فردی باید یک بار در پست نگهبانی قرار میگرفت اما در این بین اتفاقات جالبی برای بچه ها رخ داد که از زبون خودشون براتون مینویسم. 

 

خاطره نگهبانی یکی ازدوستان از زبون خودش: 

 

برای نگهبانی در قسمت اماد افتاده بودم  منگ خواب بودم خیلی خسته بودم ظهر هم نتونسته بودم بخوابم یه گوشه از قسمت اماد رو کارتن گذاشته بودم که بتونم روش بشینم در حال خودم بودم که یهو دیدم ۲نفر اسلحه به دست دارن میان .  

پیش خودم گفتم خدایا اگه ایست بکشم که خیلی ضایع است بهم میخندن .. بیخیال شدم خودمو زدم به نفهمی مسیرم و عوض کردم که انگاری ندیدمشون.. گفتم خودشون شرشونو کم میکنن  

 

بعد از 2دقیقه پشت سرمو نگاه کردم  دیدم وابیلا اون 2نفر نردبون گذاشتن و از ساختمون دارن بالا میرن قلبم تند تند میزد مونده بودم چکار کنم .. از قصد پامو میکشیدم  رو زمین تا صدای پام باعث بشه اینا برن  اما دیدم اینا با اینکه منو دیدن باز کار خودشونو میکنن. 

رفتن بالای بام بعد از نیم ساعت با 1ساک برگشتن... 

پیش خودم میگفتم خدایا چرا همین امشب باید این بلا سرم بیاد..... چرا منو بد شانس افریدی

خلاصه اینا از نردبون اومدن  پایین و من رو از 20متری صدا کردند ... عجب گیری کرده بودما ... یعنی میخوان  چکارم کنن؟ 

یکیشون اومد جلو بهم گفت: داداش دمت گرم که کاری نکردی به این ساک هم شک نکن ما رفته بودیم اون بالا کفتر بگیریم  بیا داداش این 2نخ سیگار هم واسه تو برو حالشو ببر 

 

خلاصه اینگاری یه اب خنک  ریختن روم و خدا رو از این همه خوش شانسی شکر کردم .. 

 

دوست دیگری خاطره اش را این چنین تعریف کرد:  

 

شب نگهبانی در حال قدم زدن بودیم  که صدای وق وق چند تا سگ رو شنیدیم من هم که از سگ میترسیدم به محض اینکه یکیشونو دیدم پا به فرار گذاشتم دوستم هم که دید من فرار کردم اون هم فرار کرد ..یکی از سگا ما رو دید و با صدای وق وق به دنبالمون میدوید ما مثل سگ فرار میکردیم  

اون سگ هم مثل سگ میامد دنبالمون . 

قلبم پریده بود تو دهنم که دوستم گفت بیا یهو ایست کنیم ببینیم چی میشه ما هم یهو ایست کردیم دیدیم سگه از ایست کردن ما ترسید و پا به فرار گذاشت... 

این هم خاطره ای بود  

 

یه نفر دیگه گفته بود : 

 

در حال پست دادن بودم  همه جا ساکت بود که یهو صدای ماشین تویتای پادگان رو شنیدم   فهمیدم افسر نگهبان داره دور میزنه گفتم محض خود شیرینی برم جلوی ماشین سه بار بلند ایست بکشم همین کار رو هم کردم .. 

پریدم جلو ماشین گفتم ایست ایست ایست .. 

چشمتن روز بعد نبینه کم مونده بود زیرم کنه .. محل سگ هم نداد بهم ... مثل اینکه خودشون هم میدونستن این ایست کشیدن ها اعتباری نداره ... خلاصه بدون اینکه نگام کنه گازو گرفت و رفت... 

 

 

دوستان عزیز این ها خاطره هایی بود که همون روز ها شنیده بودم امید وارم باب میل شما قرار گرفته باشه...

اسامی و استان بچه های خوابگاه ۶

بروبچ سرباز 10 استان در خوابگاه 6 

 


آذربایجان شرقی : 6 نفر 


مهدی جعفرپور
هادی خانبازیان
عطاء شیخ السلامی
علی اکبر شیرعلی پور
مهدی عبدالله زاده
مرتضی محسن زاده 


آذربایجان غربی : 1 نفر
  


سهیل باوقار
اردبیل : 3 نفر
سیدعباس حسینی
حامد عبدالعلی پور
عباس کریمی
تهران : 2 نفر
ارشیز اخوان
امید مداح 


خراسان شمالی : 1 نفر 


سید مراد جاوید 


زنجان : 1 نفر 


حسن عباسی 


فارس : 2 نفر 


علی اثباتی
پویا سلطانی
 


کرمانشاه : 4 نفر 


وحید امیری
پیام ساسان فر
سعید کبودی 

امیرحمزه ملکیان 


گلستان : 4 نفر 


محمد دازی
مصطفی رحیم آبادی
محمد امین سیدی
پوریا کشفی 


گیلان : 8 نفر 


جواد پسندیده
اسدالله حاتم مبنی
هادی حسین پور
احمد ربیعی
کیانوش صدیق نواز
حماد ضیایی
ابراهیم ضیغم
الیاس یوسفیان
 

 


                                            نگاشته شده توسط امیرحمزه

پیام اصفهانی

اولین کسی که:
اولین کسی که ارشد شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که محبوب دلها شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که رهبر یک باند شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که به مرخصی رفت پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که پارتی کلفت داشت پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که در چشم ها خوار شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که از پست خود برکنار شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که به سرعت نور مشهور شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که از رفتن به سلف معاف شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که پایه گذار شادی اردوگاه بود پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که به کمبود آب اعتراض کرد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که دیرتر از خواب بیدار می شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که برای خود در پادگان کسی شد پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که از اولین روز خدمت راحت بود پیام اصفهانی بود.
اولین کسی که به خاطر رفاه دیگران فداکاری ها کرد پیام اصفهانی بود.

نگاشته شده توسط امیرحمزه ـ امضاء: سلام ـ ـ خداحافظ!

خاطره ای که همیشه از ذهن ها پنهان موند

چند روزی بود اعصاب هممون از این بی عدالتی در مرخصی خورد شده بود مخصوصا پویا بیچاره که کار امریش گیر پیدا کرده بود اما بهش مرخصی نمیدادن... همش باید با مرخصی ساعتی دلمون رو خوش میکردیم... 

این داستانی که میخوام بگم تا حالا به هیچ کی نگفتیم همش هم از این بی عدالتی در مرخصی شروع شد... 

یه روز منو پوریا و حامد از جناب بریامون که دلم واسش تنگ شده با همه ی کم لطفیهاش مرخصی ساعتی گرفتیم که بریم و یه هوایی از سرمون در بیاد دلمون از این زندان گرفته بود... 

تو راه که میرفتیم همش از خونه و خونواده و اینکه چقدر عمرمون تلف میشه تو این خدمت صحبت میکردیم البته در این بین از بی عدالتی های بعضی ها در دادان مرخصی هم حرف میزدیم... 

 

دلمون حسابی از منشی ها پر بود چرا که همش با پارتی بازی کار خودشون رو پیش میبردن تا اینکه یکی از ما یه پیشنهادی داد که میشد با این پیشنهاد حال منشی ها و .... رو گرفت و این پیشنهاد خرید قرص ادرار اور بود . 

یکی از ما برای خرید قرص به داخل دارو خونه رفت اما چشمتون روز بعد نبینه به جای قرص ادرار اور قرص  ویاگرا خریده بود ( وای تصورش رو کنید) البته از همه عذر میخوام خاطره است دیگه .. 

 

خلاصه طرف وقتی فهمید قرص رو اشتباه گرفته دوباره به داروخانه رفت و قرص ادرار اور رو خرید با خوشحالی و نقشه های شیطانی به طرف پادگان راه افتادیم . 

قرار شده بود این قرص رو در کلمن اب منشی ها قاطی کنیم اما در بین ما یکی پیشنهاد داد که چه خوبه قرص رو در کلمن اب سلف قاطی کنیم که کل پادگان رو به مرخصی بفرستیم... 

 

قرص ادرار اور قرصی هست که اکثر کشتی گیرا برای کم کردن وزن استفاده میکنن و در چند روز با مصرف ۴یا ۵ عدد حدودا ۴ کیلو کم میکنن ... و هر ۵ دقیقه باید به سرویس بهداشتی مراجعه کنن.. 

 

خلاصه ما به خوابگاه که رسیدیم بی سرو صدا ۱۵ یا ۲۰ عدد از قرصها رو داخل  کمی اب که داخل یک ظرف اب معدنی بود قاطی کردیم و کاملا اماده بودیم... 

 

اما چشمتون روز بعد نبینه مگه این وجدان لعنتی اجازه میداد حال این بنده خداها رو بگیریم .. از یه طرف تا ۲قدمی اتاق منشی ها پیش میرفتیم و از یه طرف هم میگفتیم این روز ها تمام میشه پس بیخیال باشم تا بگذره .... دیگه نشد دیگه .... اما تصور کنین ۱۵ عدد قرص این منشی ها رو چکار میکرد؟؟؟؟؟ 

همچنان پا بر جاییم

سلام خدمت تمامی دوستان عزیزم و بزرگانی که از بازدید کننده های وبلاگند:  

 

ابتدا فرا رسیدن این ایام سوگواری را به بازدید کنندگان محترم تسلیت عرض میکنم و ثانیا لازم میدونم این نکته رو یاد اوری کنم که ما سربازان دوره ۶۲ پادگان شهید نامجو همچنان پابرجاییم. 

 

انقدر به فعالییت در این وبلاگ ادامه میدهیم تا خاطره ای از ذهن ها دور نماند. 

و پس ار پایان عمر این وبلاگ بتوانیم خاطرات و عکس های دوران خدمت را در هر نقطه ای از جهان به همراه داشته باشیم. 

پس در این راه همراهی ام کنید حتی دوستانی که از دوره های پیشین و پسین اند... 

 

 

انتشار پست بعدی : شب سه شنبه  

موضوع جنجالی پست بعدی: قرص های ادرار اور (خاطره ای که از ذهن ها مخفی ماند)

 

اراشدی که شناختیم



ضیک منبع نزدیک به بچه های بالا که نخواست نامش فاش گردد لیست اراشد (اراذل) گروهان یکم را اینچنین اعلام کرد : 


ارشد توالت : پیام غلام اصفهانی ............... فوق تخصص در لایروبی توالت با خرج کردن بیش از صدهزار تومان
**تافته ایی جدا بافته که احساس می کرد از آسمان فرو افتاده است** 


ارشد نظافت : احسان شیرخانی ............... پاکسازی داخل و اطراف ساختمان گروهان.

البته خودش دست به سیاه و سفید نمی زد  و با همکاری دستیارش علی شریعتی راه می رفت. 


ارشد تاسیسات : علی عبدالهیان ............ تعمیر انواع قفل،فلاکس چای و...بدون چشم داشت.
**استاد معرفت** 

 

ارشد عنکبوت : محمد جواد دوست محمدی  ............. کشتن تمام عنکبوت های گروهان به علت دور زدن سلسله مراتب. 


ارشد جیم زدن : مهدی ساسانیان‌ .............. علاوه بر مخ زدن  و خرج کردن از جیب خود،در همه جا فقط نامش بود. 


ارشد نظافت چی های سلف : سعیدکبودی ........ کنترل و شستن سینی ها توسط شستشوگران بینوا.
 

ارشد مقسمین سلف : پیام ساسانفر ............. بیدار شدن قبل از همه. 


ارشد متاهلین : اکبر شیرعلی پور .............. آنان که بیش از همه دلتنگ خانواده بودند. 
 

ارشد زیر آب زن ها : ساسان سپهری ............ زیر آب زدن خود من و چند نفر دیگر.
**استاد از پشت خنجر زدن**
**آنکس که با های می آید با هوی می رود**
زیرآب؟     خبرچینی کردن،فروختن هم خدمتی به خاطر منافع شخصی. 


ارشد چاخان : عبدالله الهایی ........... سرداری که قرار بود زندان نرود اما تسلیم شد
**یک روده راست توی شکمش نبود **
**هیچ کس در نزد خود چیزی نشد**   


ارشد دو دره بازی : امیرحسین میرزا علی محمد ........... خراب کاری و از زیرکار در رفتن.
**به گمان عده ای یک تخته اش کم بود** 


ارشد بهداری : نوید ساجدی ............ ثبت نام و اعزام بیماران به بهداری.
**مشهور به نوید آمبولانس** 


ارشد شادی : هادی خانبازیان ........... سردمدار یاغیان در حمله به خوابگاه ها.
**استاد مسخره بازی** 


ارشد مرخصی رفتن : علی اکبر دیبا ........... از 58روز دوره بیش از 32روز مرخصی بود
**هیچ کاره و همه کاره** 


ارشد مرخصی نرفتن : حامد خانبازیان ............ عدم استفاده حتی از مرخصی ساعتی. 


ارشد بازداشتی ها : سید جمال موسویان ........... با سابقه ترین زندانی و حتی داوطلبانه. 
یکی را که در بند بینی مخند        مبادا که ناگه درافتی به بندارشد منشی ها  

 هومن رفیعی: ............ سرپرستی تیم اداری گروهان یکم.
**استاد نظم و انضباط** 


ارشد گریه : مصطفی رحیم آبادی(به قول بعضی مصطفی بریامون)..........گریه های متعدد دوری از خانواده برای مرخصی.
گریه کردن هم دل خوش می خواهد!!
**استاد اشک تمساح** 


ارشد خطابه : ابراهیم ضیغم ................. ایراد خطابه ها در بازدیدها ی امیر. 


ارشد دور زدن سلسله مراتب : جواد زمانی .......... شکایت از فرمانده گروهان نزد امیر.
زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد      بهوش باش که سر در سر زبان نکنی 


ارشد انبار : اردلان جهانبانی .............. مراقبت از وسایل مازاد. 
 

ارشد بی بخار : ساسان سپهری ............ همان آدم فروش که فقط حرف بود.
قطره دریاست ، اگر با دریاست        ورنه او قطره و دریا ، دریاست 


ارشد بااحترام : وانیک وارطان.‌ 


ارشد حمام : رامین زمانی.......جوانکی درشت اندام که همیشه سرش توی لاک خودش بود. 


ارشد رژه : حسن عباسی .......... نماینده گروهان یکم دانشجویی در روز سردوشی. 

 

فردریش نیچه : راستگو ترین مردم جهان ایرانیان هستند .

خاطره ای از جناب جهان تیغ در جزیره خارک

این خاطره رو دوست خوبمون اقا رضا دوره ی ۲۸۰ از جناب جهان تیغ  در جزیره خارک زحمتشو کشیدند .... 

 

 

برای ادامه خدمتم منتقل پایگاه دریایی خارگ شدم با توجه به اینکه جزیره بود ولی جای قشنگ وجذابی بودمن منتقل قرار گاه شدم. 

 

 برای اولین بار با جناب ناوبانیکم جمشیدجهانتیغ برخورد کردم فردی نظامی و با شخصیت به نظر میو مدودر همان جلسه اول اشناییمون با تک تک ناویان صحبت کرد و کلی راهنمایی در مورد نحوه خدمت و دیگر ناویان یگان توضیح داد . 

 خوشحال بودم که یک همشهریم فرمانده منه اخه من اهل استان گلستان بودم و جناب هم اهل گرگان و به نظرم شهر دلند بود. 

خلاصه من افتادم گروهان حفاظت فیزیکی  که نگهبانی اماکن پایگاه را بر عهده داشت هرروز من بعدظهرها به سالن میرفتم و ورزش میکردم و جناب هم با بقیه فرماندهان میومد سالن و ورزش میکردند و تو ورزش از بقیه سرتر بود و رزمی و فوتسال بازی میکرد و هرشب هم موقع خواب و خاموشی میومد به یگان سرکشی میکردو امار و اماکن را چک میکرد .  

 

انصافا فرد خوبی بود به مشکل بچه ها رسیدگی میکرد و یا به درد دل بچه ها گوش میکرد و راهنمایشون میکرد.همیشه چهره خوبی از ایشون تو ذهنم بود. 

 تا اینکه یه روز من با دو سه تا از بچه های کرمانی اشنا شدم البته اونا اعتیاد داشتند و مواد مصرف میکردند و منم با اونا گهگاهی عشقی شرکت میکردم.یه روز غروب ایام عید من و اون سه نفر برای کشیدن مواد به مخفیگاه خودمون که یک منبع اب استوانی شکل از بتن کنار میدان صبحگاه بود و حدود60متری ارتفاع داشت رفته بودیم ما طبقه بالای این منبع رفتیم که کسی تا اون موقع اونجا نیومده بود و واقعا هم سخت بود کسی بالای اون بیاد . 

 

 ما با خیال راحت مشغول حال خودمون بودیم که یکدفعه یکی از بچه ها خوشکش زد انگار جن دیده باشه و نمیتونست صحبت کنه که با اشاره پشت سرمونو نشون داد و ما هم وقتی نگاه کردیم مثل جن زده ها از جا پریدیم  باورمون نمیشد ودیدیم جناب جهانتیغ داره مارا نگاه میکنه اون لحظه به ما چیزی نگفت و فقط گفت برید پایین . 

پایین که رسیدیم چشمتون روز بد نبینه چنان با دست یه سیلی به من زد که من گیج شدم هنوز منگ بودم که سیلی دومی را محکمتر خوردم و همونجا نشستم  با اون سه نفر دیگه هم همین برخورد رو انجام داد. 

خیلی ترسیده بودیم و ابروم در خطر بود خلاصه ما را برد دفتر ش و چند دقیقه ایی در سکوت و ترس و دلهره طی کردیم .با ما صحبت کرد و ما هم بهش قول دادیم که دیگه طرف این مواد لعنتی نریم و از همون غروبش ما را جناب میبرد ورزش در سالن و میدان صبحگاه و باور کنید روزی 2ساعت فقط با خودش میدویدیم و از اونجایی که جناب خودش افسر تکاور از نیروی زمینی بود ما اگه یکدور در میدان میزدیم او 2دور میزد و بالاخره ما به کمک جناب ترک کردیم و از اینکه مارا تحویل بازرسی نداد و مثل یک برادر دلسوز با ما برخورد کرد ازش تا یادمون باشه به نیکی یاد میکنیم . 

 

این یکی از خاطرات من از جناب ناوبانیکم تفنگدار دریایی جمشید جهانتیغ بود البته بازهم دارم براتون مینویسم. 

جناب جهانتیغ ما خیلی مخلصیم میخوام اگه اجازه بدی خاطره یعدی من موضوع ناوی مهنایی و جناب امون جانشین شما  و برخورد شما با اون گروه را بگم . اجازه هست.  

اقا رضا دستتون بابت این خاطره درد نکنه. منتظر جواب جناب جهان تیغ باشید.. شما میتونید دوستاتون رو از این وبلاگ اگاه کنید تا برای اونها هم تجدید خاطره بشه  

 

دوستان عزیز خاطره بعدی چند روز دیگه اعلام میشه و محتوای خاطره اقراری هست که قراره منو حامد و پویا به زبون بیاریم... پس تا چند روز دیگه بای بای

 

حقوق اموزشی بچه های امریه چی شد ؟؟؟؟

چقدر این پویا سلطانی به من میگفت پول اموزشی رو نمیدن ... 

همش بهش میگفتم بابا مگه میشه که نریزن ... 

وقتی این همه زحمت حساب باز کردن کشیدیم  حتما قرار حقوق بدن دیگه... خود من که چون دیر اقدام کردم مجبور شدم برم قائم شهر حساب باز کنم ۱۲۰۰۰ تومان هم بابت حساب باز کردن گرفتن ازم.. 

این پویا همیشه میگفت حقوق ها امده اما نمیخوان بریزن ... گفتم برو بابا چرا چرت و پرت میگی 

رو حرفش شک کردم که جناب جهان تیغ گفت: دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره

زنگ زدم به جناب جهان تیغ که گفت پیگیری کردم و قراره بریزن .. پس کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان ۱ماه هست که از حرف جناب گذشته ولی خبری نیست.

اگه میخواستن نریزن پس چرا گفتن حساب باز کنیم ؟؟؟ 

پس حق اونایی که متاهل بودن با شغل ازاد .. اما اومدن سربازی و دیگه منبع درامدی نداشتند چی میشه؟؟؟   

حالا حق با ما نیست که شک به این داشته باشیم که پول ما چی شد  ؟؟؟ 

 اصلا این سوال ها رو بیخیال کی قراره به ما جواب بده ؟؟؟؟  

 

فردا نیان دستگیرم کنن به خاطر این حرفم ؟؟؟  

امیدوارم این مشکل حقوق حل بشه و بتونیم یکم پس انداز کنیم تا در اینده بتونیم باهاش خونه بخریم ... 

حقوق هم بدن انگاری به گدا کمک میکنن ... خودمونیما به بهونه ی خدمت خوب مجانی ازمون کار میکشن ... 

برو کار کن مگو چیست کار     که سرمایه جاودانیست کار(البته اگه مجانی باشه)

تجدید خاطره و برنامه غذایی

 این هم یه نوع تجدید خاطره اس دیگه ... یادش بخیر

             

     

              برنامه غذایی سه ماه دوم سال ۸۹ پادگان شهید نامجو

ایام هفتهصبحانه نهارشام
شنبهپنیر+تخم مرغ+شیرپاکتیزرشک پلوبامرغ+سوپ+موزماکارونی+زیتون
یکشنبهکره+عسلچلوخورش کرفس+ماست+هلومرغ سوخاری+ماست+سوپ
دوشنبهکره+مربا+شیرپاکتیچلوکباب کوبیده+گوجه+دوغ+خربزهسبزی پلو+تن ماهی
سه شنبهپنیرـگوجه+خیارچلو جوجه کباب+سوپ+زیتون+گوجه+شلیلسیب زمینی +گوشت چرخ کرده +دوغ
چهار شنبهاملت با فلفل دلمهچلو خورش سبزی+دلستر+هندوانهکتلت+ماست+گوجه
پنج شنبهعدسیخورش قیمه+ماستخوراک لوبیا +گوشت
جمعهکره+پنیر+شیرپاکتیاستانبولی با گوشت+ماستکوکوسیب زمینی+گوجه

 

 

لازم به ذکر است: 

 

۱- در سوپ پادگان ۲ بار کرم پیدا کردیم که بنا به گفته ی درجه داران که ابتدا در مقام انکار برمیامدند و سپس علت وجود کرم را از گوجه اعلام نمودند..... 

 

۲-شنیده ها حاکی از ان بود که در خورش سبزی از علف های پادگان استفاده میشده و همچنین برای صاف کردن کوکو از زیر بغل... 

 

۳-بینندگانی همچون خود من شاهد ان بودم که نانوا بدون لباس خمیر های نانوایی را در بغل خود در حالی که بدن ایشان پر از پشم بود زده بود... 

 

۴-یکی از شاهدین اعلام کرده بود که یکی از سربازان اشپزخانه به همراه ژیلت در اشپزخانه در حال تراشیدن صورت خود بوده است...  

 

۵-شایعات بر این پایه استوار بود که در غذای پادگان برای پایین اوردن میل جنسی کافور وجود دارد که بالاخره کاشف به عمل نیامد... 

 

                                 این پادگان هم حکایتی بس عجیب دارد.