جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

نگهبانی ها و خاطرات بچه ها

دانش اموزا چندروزی رو به کل مرخصی رفته بودن متاسفانه زحمت نگهبانی ها به عهده دانشجویان افتاده بود .. اموزشات لازم از قبیل  ایست کشیدن ُ کار کردن با خنجر ُ رمز شب ُ و... داده شده بود  با توجه به برنامه ریزی که شده بود هر فردی باید یک بار در پست نگهبانی قرار میگرفت اما در این بین اتفاقات جالبی برای بچه ها رخ داد که از زبون خودشون براتون مینویسم. 

 

خاطره نگهبانی یکی ازدوستان از زبون خودش: 

 

برای نگهبانی در قسمت اماد افتاده بودم  منگ خواب بودم خیلی خسته بودم ظهر هم نتونسته بودم بخوابم یه گوشه از قسمت اماد رو کارتن گذاشته بودم که بتونم روش بشینم در حال خودم بودم که یهو دیدم ۲نفر اسلحه به دست دارن میان .  

پیش خودم گفتم خدایا اگه ایست بکشم که خیلی ضایع است بهم میخندن .. بیخیال شدم خودمو زدم به نفهمی مسیرم و عوض کردم که انگاری ندیدمشون.. گفتم خودشون شرشونو کم میکنن  

 

بعد از 2دقیقه پشت سرمو نگاه کردم  دیدم وابیلا اون 2نفر نردبون گذاشتن و از ساختمون دارن بالا میرن قلبم تند تند میزد مونده بودم چکار کنم .. از قصد پامو میکشیدم  رو زمین تا صدای پام باعث بشه اینا برن  اما دیدم اینا با اینکه منو دیدن باز کار خودشونو میکنن. 

رفتن بالای بام بعد از نیم ساعت با 1ساک برگشتن... 

پیش خودم میگفتم خدایا چرا همین امشب باید این بلا سرم بیاد..... چرا منو بد شانس افریدی

خلاصه اینا از نردبون اومدن  پایین و من رو از 20متری صدا کردند ... عجب گیری کرده بودما ... یعنی میخوان  چکارم کنن؟ 

یکیشون اومد جلو بهم گفت: داداش دمت گرم که کاری نکردی به این ساک هم شک نکن ما رفته بودیم اون بالا کفتر بگیریم  بیا داداش این 2نخ سیگار هم واسه تو برو حالشو ببر 

 

خلاصه اینگاری یه اب خنک  ریختن روم و خدا رو از این همه خوش شانسی شکر کردم .. 

 

دوست دیگری خاطره اش را این چنین تعریف کرد:  

 

شب نگهبانی در حال قدم زدن بودیم  که صدای وق وق چند تا سگ رو شنیدیم من هم که از سگ میترسیدم به محض اینکه یکیشونو دیدم پا به فرار گذاشتم دوستم هم که دید من فرار کردم اون هم فرار کرد ..یکی از سگا ما رو دید و با صدای وق وق به دنبالمون میدوید ما مثل سگ فرار میکردیم  

اون سگ هم مثل سگ میامد دنبالمون . 

قلبم پریده بود تو دهنم که دوستم گفت بیا یهو ایست کنیم ببینیم چی میشه ما هم یهو ایست کردیم دیدیم سگه از ایست کردن ما ترسید و پا به فرار گذاشت... 

این هم خاطره ای بود  

 

یه نفر دیگه گفته بود : 

 

در حال پست دادن بودم  همه جا ساکت بود که یهو صدای ماشین تویتای پادگان رو شنیدم   فهمیدم افسر نگهبان داره دور میزنه گفتم محض خود شیرینی برم جلوی ماشین سه بار بلند ایست بکشم همین کار رو هم کردم .. 

پریدم جلو ماشین گفتم ایست ایست ایست .. 

چشمتن روز بعد نبینه کم مونده بود زیرم کنه .. محل سگ هم نداد بهم ... مثل اینکه خودشون هم میدونستن این ایست کشیدن ها اعتباری نداره ... خلاصه بدون اینکه نگام کنه گازو گرفت و رفت... 

 

 

دوستان عزیز این ها خاطره هایی بود که همون روز ها شنیده بودم امید وارم باب میل شما قرار گرفته باشه...

نظرات 2 + ارسال نظر
نیما پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ http://hasanrood62.blogfa.com

جالب بود بخصوص فرارشون از سگا.ماروگیراورده بودن خودشونم میدونستن نگهبانی بدون اسلحه مضحکه

مبین شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام
تو آموزشی توفیق همه کار داشتم جز نظافت سرویس! و همین نگهبانی محوطه...

مبارکه ...اجرت با اقا امام زمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد